سلام به امروز سلام به شما خوبان دیگه رسیدیم به شمارش مع واخرین روزهای اسفندماه ۹۷ ایشالا که روزهای خوبی رو سپری وبهار خوشی رو آغاز کنید.
این روزها عجیب فرو رفتم تو لاک خودم دارم سخت پوست میندازم دلم ارومه ولی سرم پراز قیل وقاله انگار دست وبالم رو بریدن مثل پرنده بی پروبالم دلم فقط نشستن کنج خانه رو میخوادمنی که هر سال این موقع کلی هدیه هایی رو که باید میدادم رو خریده بودم برای خودم هم یک سری لباس خریده بودم ولی امسال عجیب دل ودماغ ندارم همش مامان وخواهر ی میگن بریم فلان چی بخریم میگم ولش کن بریم مانتو بخریم میگم حال ندارم بیام هرسال کلی تو خانه تی کمک میکردم ولی امسال عجیب صبر کردم ودست به کاری نزدم با اینکه کاری نکردم ولی عجیب کمر دردی گرفتم که اصلا نمی توانم از دردش خوب راه برم ولی حفظ ظاهر میکنم که هیچ کس نفهمه فقط اینجا نوشتم به خواهری گفتم یه چسب درد برای کمرم انداخت تا دردم بهتر بشه .
پنجشنبه وجمعه خانه بودم اتاقم رو چهارشنبه تمیز کردم مرتب کردم پنجشنبه هم بعداز کار رفتم خانه مامان حلوا داشت درست میکرد کمکش کردم انقدر هم زدیم تا اماده بشه دیگه از تک وتا افتادیم تازه مامان از قبل اینکه من برم اردش رو گذاشته بود تو روغن تفت بخوره ولی ماشالا انقدر همسایه های ما زیادن که کلی دوباره ارد اضافه کرد مامان مانی جونم کلی قل هوالله خوانده بوده برای همه اموات کلی کمک کرد تو کار حلوا پختن برای ناهار هم مامان جان آبگوشت گذاشته بود حلوا که آماده شد دیگه گذاشتیمش کنار بعدناهار تو ظرف ها بکشیم از گشنگی داشتیم غش میکردیم دورهم آبگوشت رو خوردیم جای همگی خالی نانی اصلا آبگوش دوست نداره بعد ناهار خودمون براش کو کو سیب زمینی درست کردم خودش یاد گرفت واز مایه کوکوک میریخت تو ماهی تابه ودرست میکردبعد ناهار هم نشستیم به کشیدن حلوا کلی ظرف یکبار مصرف گرفتیم وتو اونا کشیدیم لعدش من حاضر شدم بردم در خانه همسایه ها با مانی پخش کردیم واومدیم یکی دوتا از همسایه ها از اینکه مانی هم با من بود کلی بهش خوراکی شکلات وبستنی دادن خلاصه اون که تمام شد اومدیم نشستیم به چایی خوردن خواهر اینا رفتن ولی مانی موند خانه ما خواهری هم کلید کرده بودبریم بیرون بگردیم وشام بخوریم رفتیم یه سری وسیله میخواستیم خریدیم واومدیم رستوران میخوش تو شهرارا واونجا اسم نوشتیم تا بریم بشینیم همونجا غذا لخوربم من که سالاد سزار فقط سفارش دادم انقدربزرگ بود که بقیه هم خوردن ولی بقیه نرغ سوخاری گفتن خوب بود غذاش خااصه دیگه موقع برگشت حلوا عمه اینارو هم بردیم دادیم واومدیم خانه من تمام اشپزخانه رو تمیز کردم کلی شلوغ شده بود همه جا که مرتب شد رفتم خوابیدم صبح هم با یه صبحانه مشتی آغاز شد خواهر ی برای یه کار کامپیوتری رفت خانه خواهر مامان وبابا خم رفتن به خالخ سر بزنن چون اسباب کشی داشت من ومانی موندیم منم افتادم به جون یخچال تمام لوازمش رو دراوردم وشستم وخشک کردم وچیدم تو ش وسط این کارها مانی هم با آهنگ شهرام شپره برام دابسمش درست می کرد وقر میداد مرده بودم از خنده کلی حال کردیم از اداهاش بارون قشنگی هم میامد کلی فیلم رفتیم فرستادیم تو گرده خانوادگیمونناهار هم مامان جان خورشت تره فرنگی درست کرده بود منم سیش رو ریخنم برنج هم گذاشتم همه چی که تمام شد رفتیم با مانی طنز آشنا دیدیم خیلی عالیه تمام ضرب المثل ها وشعرها رودکتر الهه قمشه ای داستان وار با نقاشی تعریف میکنه خیلی خوبه دیگه بعد اون ناهار مانی رو دادم خوردبرای خودمون سالاد درست کردم دیدم مامان اینا نیامدن ساعت ۳/۳۰ ناهارم رو خوردم مانی رفت سراغ نقاشی کشیدن منم رفتم سراع تابلو فرشم دیگه ۴/۳۰ مامان اینا از بس تو ترافیک مونده بودن اومدن تازه ناهار خوردن عصر مامان گفت بریم فروشگاه ماشالا مامان من خیلی ددری اول به من گفت بیا بریم پارک گفتگو نمایشگاه من گفتم اصلا توان ندارم راه برم از خستگی وسرما جلوی تلویزیون خوابم برد بعدش که چایی خوردیم گفت پس بریم فروشگاه گفتم مادر جان خودت با بابا برو من لیستت رو مینوسم خلاصه کلی غر زد که چرا نمیای واز این حرف ها مانی هم که گفت منم نمیام خانه بازی میکنم کلی استراحت کردم تا کمرم آروم بشه بعدش خواهر اینا اومدن وبعدش بابا ومامان وبرادر هم اخر سر رسید برای شام سوسیس بندری درست کردیم با خواهر آش جو هم مادر درست کرده بود یکم برادر با نیما ومانی کلی فوتبال بازی می کرد داماد وپدر هم مشعول تخته بازی بودن ما خانم ها هم در حال صحبت وکار های شام دورهم شام خوردیم وجمع کردیم مانی که میگفت از شنبه مدرسه نمیرم اخه عید شده مرده بودیم از خنده میگفت میخوام با مامان جون شیرینی نخودچی بپزم اخه عاشق شیرینی نخودچی وشیرینی برنجیه با هزار زور وزحمت راضیش کردیم که برو مدرسه کلی کیف داره خلاصه قبول کرده بره کلی باهم حرف زدیم یعنی دنیای دارن بچه ها ادم باهاشون کلی کیف میکنه خیلی خوب گوش میکنن وخیلی خوب به ادم حرف های خوب میزنن بدون اینکه بخوان موقعیت خودشون رو در نظر بگیرن یا بخوان ظاهر سازی کنن کلی از بچگی های من پرسیده که چه کارهایی کردی چرا چند بار سرت شکسته (اخه داستان سر شکستن من بر میگرده به اون دوران که کوچیک بود یه روز رفتیم با مامانم کفش تق تقی همون کفش پاشنه تخم مرغی یا همون کفش پاشنه بلند خریدیم خیلی دوستش داشتیم رنگ هم خریدیم دورنگ بود سفید وقرمز تا اومدیم خانه با خواهر دعوامون شد خواهر با پاشنه کفشش زد تو سرم خونی راه افتاداون موقع برای این شکستگی یه پارچه میسوزندن ومیزاشتن روش وخونش بند میامد دومین بار که سرم شکست ماجرا بر میکرده به تابستان سال های کودکی که رفته بودیم باغ پدر بزرگم یه رودخانه بزرگ پر آبی بود ولی راحت میشد تو آب راه بری وبازی کنی خاله ام که ۸ سال از من کوچکتره اومد مارو از آب بیاره بیرون وهواس مارو پرت کنه یه سنگ بزرگ برداشت گفت بچه ها ببینید یه مار بزرگ تو آبه الان میزنم تو سرش اونوقت اشتباهی زد به سر من خون همینجور میریخت قشنگ یادمه تو رودخانه خونی جاری شد ولباس هام پر خون شد تا رسیریم پیش مامانم سریع مادر بزرگم یه تیکه پارچه اتیش زود چسباندروی زخم وتمام شد خونریزی )کلی براش جالب بود کلی رفت تو فکر چرا اینا زدن سرمن رو شکستن منم گفتم خوب بچگی وبازی واین حرفا خلاصه کهگذشت پنجشنبه وجمعه اخر اسفند ۹۷ کلی برای گذشتگان فاتحا فرستادیم کلی ازشون خواستم ما رو دعا کنند تا با ارامش وصبر زندگی کنیم .
خدایا ممنونم بخاطر صبر واستقامتی که بهم دادی وهنوز هم رهام نکردی مراقب هممون باش ما سخت به بودنت نیاز داریم .
درباره این سایت