سلام خدمت همه دوستان عزیزم ایشالا که هفته های قشنگ اسفند پرباشه از خوشی وکارهای قشنگ براتون .
جونم براتون بگه که سه شنبه روز مادر وتولد پدر قرار بود شام با ما دخترها باشه وپیتزا درست کنیم من از محل کارم رفتم کلاس ورزش به خواهری گفتم بیاد دنبالم چون میخواستم مواد پیتزا رو بخرم وکیک رو بگیرم اونا رو با خواهری انجام دادیم رفتیم خانه خواهر کادوهارو هم کادو کردیم وخواهر رفت دوش گرفت نیما که رفته بود کلاس موسیقی با پدرش ومن ودوتا خواهرها ومانی اومدیم سمت خانه من صبح به دوتا عمه ها وخاله عزیزم پیام تبریک نوشتم چون می دونستم که وقت نمیشه زنگ بزنم دیگه تا لباس هام رو عوض کردم واومدیم با خواهرها تو اشپزخانه ودست به کار شدیم من همیشه سینی فر رو چرب می کردم ارد پاچی میکردم وقتی اماده میشد سه سوت جدا میشد ولی این دفعه گفتم بزار کاغذ روغنی بندازم وخمیر رو روش پهن کردم تندی اول گذاشتم ۲۰ دقیقه خمیر تو فر بپزه تو اون فاصله سس رو درست کردم مواد رو خرد کردم ودیگه چیدم رو خمیر ودیگه حاضر شد ولی ای دل غافل که از کاغذ جدا نمیشد یکم صبر کردم تا خنک بشه ولی دیگه دیدم خیلی دیره یک لایه از خمیر رو جدا کردم ویه لایه باریک نان ماند وبردم مزه اش خیلی خوب شده بود ولی کلی بخاطر چسبیدنش حرص خوردم من همیشه با ارومی وآهسته آهسته تمام مراحل رو پیش میرم ولی چون اون شب خیلی از صبح بدو بدو داشتم اصلا راضی نبودم از کارم ولی همه کلی تعریف کردن خلاصه یکم بعد شام تولد بازی کردیم وکلی عکس های خوشگل گرفتیم ودیگه کادو ها رو دادیم بابا که هر کادویی رو باز میکرد کلی غر میزد چرا این کارهارو کردین من راصی نبودم خلاصه نوبت رسید به کادوی مامان خواهری یه گردنبند نقره هم از اون مروارید ها برای مامان گرفته بود کنار گوشواره ها بهش دادیم مامان هم کلی تشکر کرد وگوشواره هاش رو انداخت گوشش من وخواهری هم برای خواهر یه کیف لوازم آرایش خریدیم چون خیلی لازم داشت تا بهش دادیم وباز کرد گفت این چیه خریدین وبیکارین و خوشم نمیادو انگار آب جوش ریختن رو سرمون من به خواهری گفتم نکنیم این کارو ولی قبول نکرد خلاصه گفتم باشه بابا بزار بمونه میبرم بهش پس میدم یه ست دستکش من خریده بودم خودم گفتم اونو برات میخریم خلاصه همه چی به خیروخوشی تمام شدمن دیگه تا ظرف هارو بچینم تو طرفشویی یه مقدارش موند گفتم با دست بشورم برادرم دلش سوخت گفت بابا بزار کمکت کنم باهم شستیم وهمه جارو جارو زدم وتی کشیدم رفت ولو شدم فرداش خواهر زنگ زد باهم صحبت کردیم گفت مامان میگه از کجا خریدین گوشواره رو ببریم عوضش کنیم یکم بزرگتر بخریم اصلا یه مدل دیگه بخریم یعنی ها مانشد یه چیزی برای مامان بخریم یه ایرادی توش در نیاره پارسال انگشتر عقیق خریدیم هم همینکار رو کرد تا مدت ها که دستش نکرد تا ببره عوضش کنه بازهم ما چقدر پررویم باز هم رفتیم خرید کردیم تازه ازاینکه بابا چندتا کادو داشت هم به دلش اومد که چرا اون فقط یه کادو داشته من به خواهرم گفتم ای بابا حالا چکار کنیم ولی به من نگفت که اینطوریه گوشواره دوتا خواهرها به من گفتن فردای روز زن که بردیم کیف خواهر رو بدیم پس به خواهری گفتم بیا از امسال دیگه اصلا برای کسی کادو نخریم ولکن اینطوری بیشتر حرص میخوریم چه کاریه پول هم میدیم اخرهم اینطوری از آب درمیاد اونم بامن موافق بود گفت والا تو این گرونی رفتیم خرید کردیم اینم نتیجه کارمون خلاصه که گذشت شب هم دایی وخانمش اومدن خانه ما یه گلدون برای مامان اورده بودن شام هم مامان آش جو پخته بود با کوکو سبزی خواهر اینا هم اومدن دورهم بودیم .
پنجشنبه که وقت لیزر داشتم ساعت ۱ رفتم وتا ۳ اونجا بودم اومدم خانه مانی جون هم خانه ما بود ناهار مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود خوردم ومانی گفت خاله کیک درست کنیم منم بعدناهار دست به کار شدم وکلی بهم تو زدن تخم مرغ ها والک کردن آرد کمک کرد عاشق مایه کیک هست کلی التماس میکنه که مایه کیک رو تو ظرف براش بریزی وبخوره دیگه گذاشتمش تو فر وچایی رو هم درست کردم مانی میگه خاله عجب بوی سیب زمینی سرخ کرده میاد برام درست میکنی گفتم بزار برای شب درست میکنم گفت خواهش میکنم الان درست کن از اون مدلی که چند دقیقه میزاری تو اب جوش بعد سرخش میکنی دیگه براش درست کردم ونشست به خوردن خواهرزنگ زد گفت ما میخوایم بریم خرید مانی گفت من اصلا خرید نمیام خودتون برید دیگه خواهری تولد دوستش دعوت بود وتند تند حاضر شد ورفت برادر هم مهمونی خانه دوستش دعوت بود اونم اومد دوشی گرفت وحاضر شدو رفت خواهر هم زنگ زد که داریم میرسیم نزدیک خانتون به مانی بگو میخوایم بریم خانه خاله فاطمه یکی از دوستامونه میای یا نه برگشته میگه به نظرت خاله برم یا نه ؟ گفتم اگر دوست داری برو عزیزم اونم گفت میام دیگه حاصر شد نیما جون اومد دنبالش وبردتش .
خلاصه منم مشغول بافتن تابلو فرشم بودم وموزیک هم گذاشته بودم واز فرصت ارامش برای خودم لذت میبردم مامان وبابا هم داشتن تلویزیون میدیدن کلی بافتم بعدش رفتم سوروسات شام رو اماده کردم ودیدم رو گوشیم میسکال افتاده که خواهر بوده گفتم حتما همون وقتی بوده که مانی بره دیگه زنگ نزدم بعدش برای استراحت رفتم یه لاک خوشرنگ به ناخن هام زدم نشستم به دیدن خنده وانه یه سرکی هم به اینستا وتلگرام زدم ودیگه ۲ شد خوابیدم ولی از شب برای خودم قرار گذاشتم که صبح برم پیاده روی ویکم بازار گردی .
جمعه صبح بیدارشدم یه املت خوش رنگ ولعاب زدم چایی رو دم کردم مامان وبابا رفته بودن خرید تا اونا بیان آماده شد صبحانه وسه تایی صبحانه خوردیم من هم لایو سهیل رصایی رو گوش کردم وقتی صحبت های سهیل رضایی رو گوش میدم عجیب حالم بد میشه خیلی ناراحت میشم وخیلی فکر میکنم مامان وبابا قرار بود برن کوچه مروی از اونجا خرید کنن بعدش هم بابا میخواست بره فردوسی کفش بخره منم گفتم پس دوش بگیرم برم یکم پیاده روی سمت ونک ببینم پاساژ ونک مانتو داره خوب یا نه؟ خلاصه مامان هم گیر داده بود که ناهار تو درست کن بمون خانه منم گفتم ولکن اصلا ناهار امروز رو بیخیال شو یه چیزی میخوریم بیرون خواهری هم تازه ۱۱/۳۰ از خواب بیدار شد گفت بیا با مامان اینا بریم عصری باهم میریم پاساژ ونک خلاصه رفتیم کلی تو ترافیک گیر کردیم وبیشتر وقتمون به ترافیک گذشت مامان برای خودش لباس زیر می خواست که خرید ویکسری شوینده میخواستن خریدیم واومدیم سمت فردوسی هرچی به مامان گفتن بیسکویتی چیزی بخریم بخوری گفت نه خوبم دیگه رسیدیم فردوسی از یکی از مغازه های اونجا یه کفشی بابا دیده بود خرید کردیم ومنم برای کاپشن چرمم واکس مخصوص اش رو خریدم واومدیم رفتیم جاتون خالی کبابی گلپایکانی وهمونجا ناهار خوردیم خیلی شلوع بود تا ناهار بیارن مامان قندش افتاد ودست وپاش داشت میلرزید تند تند یه نصف لیوان بهش نوشابه دادیم خورد ولی اصلا حالش سرجاش نمی اومد تا اینکه چنددقیقه که گذشت وناهرش رو خورد حالش بهتر شد اومدیم سمت خانه بابا که هر چی گفتم ببر ونک که قبول نکرد سر راه رفتیم کفاشی آداک اونجا چندتا کیف وکفش دیدیم ولی انقدر مغازه اش شلوغ بود که نمیشد چیزی انتخاب کرد اومدیم بیرون از اونجا ورفتیم سمت خانه به خواهر زنگ زدم گفتم چایی درست کن داریم میام اونجا به صرف چایی رفتیم اونجا مریم دوستمون هم با شوهر وبچه هاش اونجا بود کلی گفتیم وخندیدیم ودیگه ۸ شب هونا رفتن ماهم ساعت ۹ اومدیم خانه منم بعدش شروع کردم به واکس زدن کاپشنم کلی خوشگل شد بیچاره از بی واکسی نجات پیداکرد ودیگه یک روز تعطیل رو اینطوری سپری کردیم.
خدایا به همه تو این روزها وسب ها کمک کن تا کسی شرمنده عزیزانش نشه وهمه شادوسلامت باشن .
دوستون دارم در پناه حق
درباره این سایت