سلام به همه عزیزان ایشالا شادوسلامت باشید ودر صلح وآرامش

روزهای بهار با هوای دلپذیرش اصلا ادم دلش نمیخواد خانه بشینه وجون میده برای پیاده روی خلاصه که از آغاز اولین روزهای کاری که خوب خواهراینا از سفر اومدن کلی جاهای خوشگل خوشگل رفته بودن تو اروپا وکلی جای تعریف ودیدن عکس داشت واینکه خرروز خانه ما بودن بچه ها که دیگه هم ما دلتنگشون بودیم هم اونا وچندروزی باهم گذشت ولی من عجیب کمر درد داشتم وکج کج راه میرفتم واصلا نمیشد بشینم فقط ایستاده حالم بهتر بود خلاصه چند روز اول کار رو اومدم دیدم نه روی صندلی کارم هم نمیشه بشینم ولی با کمال پررویی پیاده روی میکردم با خواهرها میرفتیم گشت وگذار یه روزهایی هم مامان هم باهامونمیامد خلاصه خوبه دل ادم نمیاد تو خانه بشینه تو فصل باهار (چقدر اینطور نوشتن باهار رو دوست دارم) 

اخر هفته دیگه دیدم خیلی درد دارم رفتم پیش طب فیزیکی نقطه درد رو بهش گفتم به پشت خوابیدم پاهام رو صاف کشید استخوان های لگنم رو نگاه کرد گفت لگن سمت راستت یک کم بالاتره از جاش دراومده رو نقطه درد کمرم یه دستگاهی گذاشت المنتی بود مثل نیش زنبور اشعه میزد بعدی که گرم شد ودستگاه رو برداشت اومد چند تا حرکت اکروباتیک زد وچندتا ورزش داد گفت تا ۴۸ ساعت پیاده روی نکن وطولانی مدت هم واینستا خلاصه که اون شب خیلی حالم خوب بود وبهم تو ۵ مرحله ورزش داد که سرکار هم انجامش بدم خلاصه انجام دادم ولی روز دوم دردش بیشتر شد قرار بود دوروز بعد برم دوباره معاینه کنه نگاه کرد گفت خوبه چند مدل دیگه هم ورزش اضافه کرد ودیگه اومدم خانه .

پنجشنبه که عید دیدنی ودورهمی داشتیم با دوستای مشترک خواهرا کلی گفتیم وخندیدیم ولذت بردیم خواهر چون خانواده شوهرش همه شیراز هستن قرار شد دوشنبه بلیط بگیرن برن شیراز تا هفته دیگه که تعطیل هست از قبل به ما هم گفت که بیاین دورهم خوش میگذره منم وخواهری وبرادر که گفتیم نمی توانیم بیایم ولی گفتیم مامان وبابا رو ببرید یه حال وهوایی عوض کنند مامان که رو هوا زد ولی امان از دست بابا هرچی بهش گفتیم گفت نمیتوانم بیام بهش میگم پدر من برو یکم حال وهوات عوص بشه در صورتی که خیلی اونجا رو هم دوست داره ولی زیر بار نرفت که نرفت منم که اصرار میکردم میگفت خوب خودت برو چرا همش به من اصرار میکنی کاری داری من مزاحمت هستم یعنی ادم خل میشه لخاطر این افکار مسخره خلاصه دیگه سکوت کردم هرچی دامادمون اصرارش کرد اصلا زیربار نرفت که نرفت من به مامان گفتم برو حالشو ببر بی خیال بابا تازه بهش برهم میخوره چرا خودش نمیره پس مامان داره میره خواهر کلی سرش غر غر کردهیچی نگفت ولی من بیچاره حرف میزنم انگار اتیش میزنم منم گفتم ولکن بخاطره سنشه انقدر سخت میگیره ولی عجیب اخلاقی داره تا ما کوچیک بودیم پنجشنبه ها وجمعه ها میگرنش اود می کرد وما به هیچ وجه نمیتوانستیم بریم بیرون یا عمه کوچیکه میامد دنبالمون یا دایی بزرگه ویا خودمون میرفتیم خانه مادربزرگ مادری دیگه بزرگتر شدیم خودمون خانوادگی کلی میرفتیم مسافرت دیگه از اون سردرد میگرنی بابا خبری نبود حالا الانم که رسیده به هفتادسالگی دیگه حوصله نداره بره سفر با ماشین که اصلا طولانی مدت نمیزاریم رانندگی کنه خیلی تند میره ودیگه ترجیحا با قطار وسفرهای با هواپیما میریم باهاشون مگر اینکه برادر جان با مابیاد خلاصه داستانی داریم .

ولی دیشب با خواهری وبابا رفتیم فیلم غلامرضا تختی کلی لذت بردیم خیلی قشنگ بود کلی گریه کردیم توصیه میکنم حتما برید ببینید واقعا فیلم خوبیه لااقل قهرمان های کشور خودمون رو ببینیم وبشناسیم .

یا حق 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ امیر حسین جعفری توتک سفر فروشگاه اینترنتی رختخواب در سریع ترین زمان کار درست رو انجام بده فانوس خیال احمدالحسن یادداشت‌های شخصی فانوس تنهايي من CRM vision