سلام سلام صدتا سلام ماه قشنگ اردیبهشت برهمگی مبارک
خوبین؟ سلامتی به قول یک سری از دوستان چه خبر؟خوش میگذره
ما آخر فروردین رو با تولد داداش گلمون تمام میکنیم وآغاز اردیبهشت هم با تولد خاله خانم شروع میشه حالا ماجرا چطور شد
برای ۲۹ که خاله شبش زنگ زد که ناهار بیاین خانه ما که دایی و خانمش میان من نگفتم تولد دادشمه گفتم نمی توانیم بیایم من برای یه روز خاص میام خانتون گفت وا روز خاص چیه گفتم آخه امسال تولدت با تولد امام زمان یکی شده اون روز میام خاله منم که انقدر مذهبیه این حرف رو که زدم دیگه قبول کرد واصراری نکرد اون شب یه پیتزای چهارنفره درست کردم ودورهم خوردیم خواهر ومادر هم تصویری زنگ زدن مانی ونیما هم که دیگه دلشون ضعف رفت گفتن خاله تنها تنهاپیتزا میپزی گفتم قربان قدوبالاتون شماهم بیاین میپزم خلاصه اون شب رو گذروندیم راستی ظهر پنجشنبه هم با خواهری رفتیم برای مانیکور این حرفا کلی ناخن هام رو درست کردن ومدل جدید رو بیشتر میپسندم خلاصه برای خاله خانم هم رفتم یه روسری خوشگل خریدم تا برای یکشنبه براش ببرم .
شنبه هم با بابا وخواهری رفتیم لاله زار بریم بازدید از تئاتر نصر یه مکان قدیمی دیدنی ولی تا ما برسیم تایمش تمام شده بود رفتیم بازار عودلاجان تا از مغازه های صنایع دستی دیدن کنیم اونا هم بسته بودن خلاصه کلی پیاده روی کردیم رفتیم مسلم غذا بخوریم صف از اینجا تا اونجا خلاصه بابای عاشق فست فود مارو برد سمت عباس آباد که بریم نیک بو ولی ما قبول نکردیم رفتیم زغالی برگر سمت ظفر اونجا لااقل جای نشستن هم داشت بعداز اونجا اومدیم خانه خواهری با دوستاش رفت بیرون من نشستم به دیدن قسمت ۶ رقص روی شیشه رو دیدم برای خودم چای سبز دم کردم وکلی تخم اوردم وحسابی از خودم پذیرایی کردم بعدش دیگه یه چای سیاه هم برای بابا اوردم دیگه پاشدم یه سر زدم به اشپزخانه دوتا طرف شیر داشتیم با یکیش مسقطی کاکائویی درست کردم وبا یکی دیگه اش سوپ شیر بعدش زنگ زدم با وجی جون صحبت کردم کلی برای هم حرف داشتیم وای انقدر اون گیروگرفتاره که من بهش گفتم تو حرف بزن تا یکم اروم تر بشه پذیرایی از مریض اونم دوتا خیلی سخته خلاصه بگذریم شب هم من وبابا سوپ خوردیم دیگه خواهری وبرادر هم رسیدن برای اوناهم سوپ کشیدم خوردن اخر شب هم یکم مسقطی خوردیم کلی حال داد.
شنبه که اومدیم سرکار یخ کردم انقدر دفترمون سرد بود دل وروده منم که به سرما حساسه یعنی دیگه مردم انقدر شکم درد داشتم رفتم خانه اونجا هم سرد بود دیگه قاطی کردم رفتم گازهارو روشن کردم تا گرم بشه خانه چایی خوردیم با خواهر تا یکم از سرمایی بدنمون کم بشه بعدش با فائزه جون زنگ زدم صحبت کردم بعدش یه شامی درست کردم خواهری که خواب بود هرچی صداش کردم بریم یه چرخی بزنیم که بیدار نشد زیر گاز رو کم کم کردم حاصر شدم رفتم پیاده روی کل شهر صدای موزیک های شاد میامد همش با خودم میگفتم ای کاش همیشه اینطوری بود ولی اصلا شیرینی وشربت نخوردم چون این کارها رو اصلا قبول ندارم به چهارتا ادم سیر که هرروز خودشون شیرینی وشربت میخورن احتیاج نیست تعارف کنیم خلاصه یکم خرید ریز ومیز برای خانه کردم واومدم خانه رفتم هیتر اوردم نشستم جلوش یخ کرده بود.
واما یکشنبه از صبح برنامه داشتم کیک درست کنم ویه ناهار تپل صبح تا پاشدم دیدم خواری داره با دوستش که عروسیشه میره بازدید عروس منم پاشیدم یه املتی با روغن حیوانی درست کردم خوردم برای بابا هم گذاشتم بعدش رفتم لوازم کیک رو از یخچال دراوردم وگوشت از فریزر دراوردم برای ناهار قیمه درست کردم وبرای تولد خاله خانم کیک دورنگ درست کردم رفتم سروقت کارهای ناهار تا ۳ همه چی آماده شد بادمجان وسیب زمینی هم سرخ کردم ماست وبرانی هم درست کردم جالبه که خواهری فقط دراز کشیده بود به کارهای من نگاه میکردانقدر از حرصم خندیدم که نگو تازه میگه چراغ فر رو روشن بزار ببینم کیک در چه حالیه گفتم والا خسته میشی خواهر انقدر کار میکنی ساعت ۳/۳۰ یه سالادی خواهری درست کرد ودیگه ناهار خوردیم با خاله هم هماهنگ کردم که عصری میریم خانشون البته خواهروبرادر که تولد دوست مشترکشون دعوت بودن ومن وبابا قرار بود بریم خلاصه بعد ناهار رنگ درست کردم دادم خواهری زد تو این فاصله ابروهام رو مرتب کزردم سیبیل هارو صفا دادم خواهری میگه خدایی چطوری یکدقیقه نمیشینی خسته نمیشی گفتم والا کمرم درد میکنه ولی نشستنم نمیاد چکار کنم والا اینم یه نوع مریضیه که نمی توانم بشینم ویکم استراحت بدم به خودم بعدش رفتم یه دوشی گرفتم اومدم کلی خستگیم از تنم رفت ساعت ۷/۳۰ هم با بابا حاضر شدیم رفتیم خاله اینا سمت خ ایران میشینن اونجا ها خیلی مذهبی هستن وقتی با مانتو وروسری میری یه جوری بهت نگاه میکنن انگار رفتی بیرون تمام محله ها رو تزیین کرده بودن خیابان هاشلوغ بود منم موزیک گذاشته بودم اصلا شیشه رو پایین نکشیدم گفتم تینا بی جنبه هستن یهو یه چیزی میگن بیا درست کن دیگه رفتیم خانه خاله تنها بود شوهروپسرش رفته بودن مسجد نماز بخوانن بابا هم وضو گرفت نماز بخوانه من وخاله هم کلی اختلاط کردیم وشوهرش اومد یکم عکس گرفتیم خاله خیلی مذهبی خشک ومتعصبه واصلا هیچ جوری نمیشه باهاش راه اومد تو مراسم ها اگر آهنگ باشه خاله میاد ولی بقیه باید آهنگ رو خاموش کنن مثلا نمیگه من نمیام میگه من میام اونا قطع کنن خلاصه دیکتاتوری عمل میکنه خلاصه یه جوری ادم رو اذیت میکنه این جور رفتارهاش ولی فوق العاده مهربونه خلاصه ما یمو همین یدونه خاله اونم روزگار اینطوریش کرده خدا به همنون کمک کنه تا بهتر باشیم برای هم وبه عقاید وروش زندگی هم احترام بگذاریم .
خدای مهربون ممنون بخاطر همه چی ممنون که هستی وتنهام نمیگذاری دوستت دارم.
چندبار نوشتم وبلاگ اسکای نصفه ونیمه سیوش کرد ویک تیکه هایشش پرید خلاصه امیدوارم ایندفعه درست بیاد .
درباره این سایت