تااونجایی گفتم که خاله خانم شاه کار کرده بودوکادویی خریده بود اینو اینجا داشته باشید تا بگم که چی شد .
خلاصه ما اومدیم خانه ومن که نشستم به نوشتن شکر گزاری ورسیدن به پوستم وکلی آلووئه ورا زدم وبعدش چند تا داروی دیگه چند وقتی بود دنبال یه دکتری بودم که یه دوستی قرار بود ادرسش رو بهم بده خواهر آخر شب برام ادرسش رو فرستاد منم چون یکشنبه دفترمون تعطیل بود گفتم حتما برم پیش دکتره ببینم چی میگه بعداز بیدارشدن یه لیوان آب ولرم خوردم اول تمرین ورزشم رو قبل صبحانه انجام دادم یه صبحانه مشتی درست کردم ودر کنار بابا ومامان خوردیم وبعدش رفتم سراغ تابلوفرشم وکلی موزیک باحال گوش دادم وبا آرامش بافتم رنگ به رنگ مامان هم برای ناهار قیمه بادمجان درست کرده بود ودر تدارکش بود ساعت ۱ زنگ زدم منشی دکتره گفت هستیم ولی باید بیای اینجا بشینی تا نوبتت بشه منم از فرصت تعطیلی استفاده کردم وتندی حاضر شدم تپسی گرفتم ورفتم هرچی مامان گفت با بابات برو اخه بابا ومامان رفته بود از صبح زود دنبال جریمه ماشین بلکه تخفیفی بگیرن که کم نکرده بودن وکلی هزینه جریمه شده بود وداده بودن واومده بودن دلم نیامد خسته وکوفته دوباره به خاطر من علاف بشه خودم رفتم خیلی شلوغ نبود بعد دونفر نوبت من شد دکتر عمومی بود ولی طب ابوعلی سینا رو تجویز می کرد تا رفتم داخل اول ناخن هام رو دید وصورتم رو دید وزبانم رو دید گفت احتمال زیاد کیسه صفرات مشکل داره حتما سنگ داره گفت تو خانواده کسی نداشتی که کیسه صفراش رو دراورده باشه که یاد مامان افتادم تو ۳۵ سالگی دراورده کیسه صفراش رو گفت همون برو سونوگرافی اگر اون مشکلی نداشت بیا تا بهت بگم چکار باید انجام بدی خلاصه کلی رفتم تو فکر ولی از یه طرف هم اصلا دردی نداشتم که این احتمال رو بدم اومدم خانه وتندی ناهار خوردم وبه سونوگرافی زنگ زدم که جواب نداد وگذاشتم برای بعد تعطیلات خلاصه دیگه بهش فکر نکردم گفتم هرچی پیش بیاد همونو انجامش میدم رفتم بعدناهار یه چرتی زدم برعکس همیشه که اصلا نمیخوابیدم ولی خیلی مزه داد عصری هم با صدا برای چایی بلند شدم سه تایی چایی وکیک زدیم بر بدن وبه مامان گفتم بیا بریم فروشگاه سارک تو یوسف آباد بابا که گفت من حوصله ندارم بیام منم به مامان گفتم بیا پیاده تا یه جایی بریم بعدش تاکسی بگیریم که قبول نکرد گفت بیا با ماشین میریم منم کلی ادرس دادم به مامان که از کجا بریم وقتی رسیدیم وپارک کردیم رفتیم کلی گشتیم ومنم از سارک یه بلوز خریدم ومامان چیزی انتخاب نکرد بعدش اومدیم سمت امیراباد ویه بلوز وشلوار خریده بودیم شب قبل سایزش بزرگ بود عوض کردیم واونجا هم چرخی زدیم اومدیم به سمت خانه چندتا بستنی هم خریدیم واومدیم سه تایی بستنی رو زدیم بر بدن ومن ومامان رفتیم دور اماده کردن شام برادر جان برامون خوراک کباب ترکی خریده بود از نشاط دورهم خوردیم منم رفتم سراغ چت تلگرام با وجی جون که دیدم نوشت که نمی توانم بیام مامانم امشب فهمیدیم زونا گرفته یعنی حالم گرفته شد اشک تو چشمام پر شد حال من این بود حال وجی جون چی بود گفت انقدر گریه کردم چشمام باز نمیشه این شانسه منه این بخت واقبال مادر منه تو این همه مریضی اینم بهش اضافه شد قلبم درد گرفت از این همه ناراحتی ودیگه هیچی نمی توانستم بگم بنده خدا با کلی ذوق وشوق برای اومدنش برنامه ریخته بود میخواستیم دوتایی چهارشنبه ۲۴ بهمن بریم کنسرت بهنام بانی پنجشنبه هم برای دکتر پوست وقت گرفته بودم براش که قبل عید یکم به خودش برسه ولی همه چی خراب شد ودیگه بلیط روز دوشنبه اش رو کنسل کرد من دیگه همه ذوقم خاموش شد ولی از یه نظر خوب شد کنسل کرد لااقل پیش مامانش موند وبه اوضاع اون رسید هیچ کدوم از خواهر برادرهاش نمی توانن مثل این بهش برسن انقدر همه همه چی رو یاد گرفته امپول زدن سند عوض کردن دیگه یه پا دکتر شده خلاصه اینم از اومدن دوستم دیگه دوشنبه هم از صبح پاشدم ورزش کردم وطبق روال اب گرم قبل صبحانه رو خوردم ویه صبحانه مشتی زدم وافتادم به جون خانه گردگیری کردم جارو کشیدم وسرویس بهداشتی رو شستم بعدش یه دوشی گرفتم وکلی به بدنم لوسین زدم وناخن هام رو روغن زدم تا حال بیان ودیگه سر ظهر دیدم بعله پر پر خانم تشریف اوردن مامان هم برای ناهار استانبولی درست کرد وچقدر مزه داد با سالاد شیرازی وترشی هوا هم که بارونی بود کلی بوی بهشت میداد دیگه خواهر اینا هم راه افتاده بودن بیان مامان هم سریع بساط اش پختن رو راه انداخت گفت تا میرسن سرده هوا اش میچسبه منم یکم به کارهای مرتب کردن لباس های شستم رسیدم ودیگه از ساعت ۶ نشستم پای اختتامیه جشنواره کلی لذت بردم برای خواهرها میفرستادم نتایج رو به اشتی جون وفائزه جون هم اطلاع دادم که ببینن البته اشتی جون خودش داشت میدید وخبر داشت راستی یادم رفت بگم که صبح با زنگ تلفن دلاک جون از خواب بیدار شدم اخه از خوزستان رسیده بود دید خوابالودم قطع کرد بعدصبحانه خودم بهش زنگ زدم وکلی از اتفاقات تعریف کرد از حسی که داشت از اتفاق هایی که پیش اومده بود خلاصه کیف کردم از دوستی به این با محبتی تا اعلام کاندیدای اول زن دیگه خواهرها رسیدن وباهم بقیه رو دیدیم وآش مامان پز که بوش گیجمون کرده بود خوردیم وکلی خوش وبش کردیم وبعدش خواهر اینا رفتن از دیدن عشق هام نگم که دلم براشون یه ذره شده بود انقدر مانی رو تو بغلم چلوندمش که نگو نیما رو هم که ماشالا همقد خودم شده رو که نمیشد بچلونمش فقط ماچ مالیش کردم ودیگه سه شنبه ای که شنبه شد وآعاز کار وفعالیت اینو فقط بگم وعرضم تمام ماجرای اون پارچ ولیوان به اینجا ختم شد که مادر وخواهر که باهم حرف زدن مامان جان گفته دیدی بد شد من شکلات بردم براشون اونوقت خاله ات پارچ ولیوان خواهر هم گفته خاله خودشیرین کنه تو چرا بهت برمیخوره خودش یدونه از این پارچ ولیوان ها نداره اونوقت برده برای زن داداشش یعنی حرصی خوردیم ما خواهر ها که خدا میدانه خدایا خودت به هممون یه عقلی بده که برای خودمون زندگی کنیم نه مردم .
خواجون دوست دارم وازت ممنونم که این تعطیلات رو در کنار پدرومادر عزیزم بودم واز نعمت بودن در کنارشون احساس شعف داشتم ممنونم خدایا به همه پدرومادرها سلامتی بده به اون عزیزانی که دستشون از این دنیا کوتاهروحشون قرین رحمت از دعاهاشون بی نصیبمون نکن آمین یا رب العالمین.
درباره این سایت