سلام روزهمگی بخیر ایشال که تو این هوای خوب ارامش مهمون دلتون وشادی مهمان لبتون باشه .

چند روزی بود تو تعطیلات دنبال یه فرصت بودم  تا برم فیلم متری شیش ونیم رو ببینم خواهری وبرادر که با هم با دوستاشون رفته بودن  خلاصه دهمین روز از بهار عصر به مامان وبابا گفتم بلیط بگیرم بریم سینما مامان که گفت اره من میام واما بابا که هنوز تو اون روزهای جوانی خودش که میرفته سینما وکلی جوان جنگولا میامدن وتوصف می ایستادن وبعد تازه کلی همه مدل فیلمی هم بوده دیگه بعد که یکم براش توضیح دادم میگه اخه یه مرد ۷۰ ساله میره سینما ؟خنده ای کردم گفتم وا بابا این چه حرفیه خدایی مگه سینما سن وسال داره مهم اینه که دلت چی بگه وگرنه سن بهانه است بعداش دیگه چیزی نگفت برای ساعت ۹ بلیط گرفتم برای سینما فلسطین چون بابا جاهای دور نمیره خودم دوست داشتم بریم مرکز خرید کوروش بابا اونجا رو نمی اومد خلاصه یکم نشستم به قالی بافی ساعت ۸ مامان وبابا نمازشون رو خواندن حاضر شدیم به رفتن خیابان ها خلوت بود ۲۰ دقیقه ای رسیدیم حالا رفتیم من سریع کد رو وارد کردم بلیط رو گرفتم بابا گفت اه چه خوبه صف نیست گفتم بابا جان خیلی وقته کسی صف وای نمایسته خلاصه سالن طبقه دوم سینما فلسطین بودیم رفتیم بالا بابا گفت چرا بالکن گرفتی این حتما بالکن سینماست؟ گفتم والا به خدا بالکن نیست سالن طبقه دوم هست تا رفتیم بالا نشستیم کلی براش دانه دانه براش توضیح دادم که اینا رو تو سایتش انتخاب میکنی جا رو تعیین میکنی بهد بلیط برات صادر میشه کد بهت میده راحت میای اینجا بلیط رو دریافت میکنی کلی خوشش اومد درصورتی که چندین بار دیگه هم رفتیم باهاش سینما ولی هردفعه همین ماجراست 

خلاصه درب سالن باز شد بریم داخل رفتیم جامون رو پیدا کردیم اومدیم بشینیم اول مامان نشست بعد به بابا گفتم شما بشین بعد من نشستم کنار من یه نفر خالی بود بابا گفت بیا جات رو با من عوض کن یه وقت یه آقایی میاد میشینه گفتم نه پدر جان مطمئن باش کسی نمیاد تا همه بیان مستقر بشن همینطور چشمش به این جا بود که کی میاد اینجا بشینه فیلم که شروع شد دیگه آروم نشست وقتی اینو می نوشتم یاد اون روزهایی افتادم که عضو مجله فیلم بودم با دختر عمو جان اونم با کلی التماس آخه عاشق سینما بودم از طفولیت بزار بگم چی شد

اول از اینکه برای عضویت تو مجله هرچی به بابام اصرار کردم قبول نکرد گفت من از این کارها خوشم نمیاد ولی تا به پدر بزرگم گفتم گفت بیا من پولش رو میدم برو ثبت نام کن موضوع پول نبود بابام کلا سینما های قدیم رو یادش بوده وهنوز تو فکرش همونه خلاصه جونم بگه براتون ثبت نام کردم وهر ماه برام پست میاورد وهر فیلمی هم که اکران میشد بلیطش رو تو مجله میگذتشتن تا بریم ببینیم وهنرپیشه ها هم میامدن برای اکرانش یه بار دختر عموم اومد خانه ما اسم فیلم یادم نیست ولی جمشید هاشم پور وفرامرز قریبیان تو فیلم بازی کرده بودن اوناهم قبل فیلم تو سالن بودن مامانم ما دوتارو برد رسوند اون موقع مامان هنوز رانندگی نمی کرد بنده خدا با اتوبوس برد مارو گذاشت وخودش برگشت وقرار شد بابا بیاد دنبالمون ما دوتا موقع بلیط گرفتن هواسمون نشد دوتا برگه هارو باهم بدیم هر کدوممون جدا جدا برگه رو دادیم بخاطر همین جای هر کدوممون کلی باهم فاصله داشت حالا فکر کن ما مگه چندسالمون بود دوم راهنمایی بودیم فیلم تمام شد وهنرپیشه های فیلم اومدن ونشستن به نقد وبررسی فیلم وسط های برنامه بود دیدم بابا وارد سالن شد تا من ودید گفت پاشو بیا بیرون کو دختر عموت اونم صدا کردم نداشت برنامه تمام بشه حالا داستان شروع شد شما چرا جاهاتون پیش هم نبود حتما با کسی قرار داشتین یعنی شبی شد دختر عموم که اصلا غمی نداشت چون عموم خیلی اذیت نمی کرد وبهشون خیلی راحت اجازه میداد ولی من تا چندساعت داشتم بلیط هارو بهش نشان میدادم وتوضیح میدادم  هرچی لذت برده بودم از فیلم همه اش از دماغم اومد بیچاره مامانم کلی هم اونو دعوا کرده بود  خلاصه که ماجرایی داشتیم همیشه برای رفتن به سینما البته این سخت گیری ها فقط برای من وخواهر بود وگرنه که اون دوتا اصلا سوال وجواب پس نمی دن .

اون شب کلی از ادم ها خانوادگی اومده بودن وخیلی هم ادم های مسن توشون بود وقتی بهش نسان دادم دیگه حرفی برای گفتن نداشت بعداز فیلم هم کلی کیف کرده بود از دیدن فیلم کلی هم اشک ریخت تو فیلم ودیگه اومدیم خانه کلی با مامان با هیجان از صحنه های فیلم حرف میزدن وکلی تشکر کردن بخاطر سینما رفتن وقتی تبلیغ فیلم تختی رو داد تو سینما بابا گفت حتما اینو بریم گفتم باشه بابا حتما میریم چون خودم هم خیلی دوست دارم ببینمش .

بابا خودش تمام فیلم های خوب وکتاب های اون زمان رو چند بار دیده وخوانده الانم هرچی فیلم خارجی بیاد میبینه وکتاب میخوانه ولی نمی دانم چرا انقدر ذهنش تو اون زمان مونده از سینماها خلاصه اینم از ماجرای یک روز سینما رفتن ما .

بعدا نوشت:یه چیزی یادم رفت بگم اون وقت ها که کوچکتر بودم سریع تا از کارم انتقاد میشد اشک میریختم ودیگه نمی توانستم حرف بزنم وچه اشک های الکی برای اون فیلم ریختم ولی از خدا ممنونم بهم یاد داد که چطور حرفم رو بزنم ودیگه بخاطر توصیح کارهایی که خودم میدانم درست بوده اشک های قشنگم رو حدر ندم خداجون ممنونتم ودوستت دارم .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرکتال آب صادانه امین-اندروید | دانلود بازی و نرم افزار اندروید از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است فرکتال هنر معاونت پرورشی و اجرایی دبستان رمان ممنوعه دفتر توسعه اختراعات و ایده های نوین