یلدانامه



سلام به روی ماه همه دوستای گلم سال نو مبارک بهترین هارو براتون آرزو دارم .

چهارشنبه سوری همه مهمونا اومدن البته چندتایی شون نیامدن ولی یک سری مهمون از شیراز برامون رسید کلی تو محوطه اتیش روشن کرده بودن رئیس هیات مدیره ساختمان وخوشگل همه جارو تزییین کرده بودن وکلی هم منورهای رنگی گرفته بودن واصلا آلودگی صوتی نداشتیم کلی موزیک گذاشته بودن وبزن وبرقص برپا بود کلی حال کردیم بعدش اومدیم خانه واز مهمونا پذیرایی کردیم شام خوردیم مامان جون هم آش رشته پخته بود کنارش رشته پلو با گوشت قلقلی وکشک بادمجان ومخلفات هم سبزی خوردن وترشی وماست دورهم خیلی چسبید دیگه ساعت ۱/۳۰مهمون ها رفتن  خواهر ایناهم از همه خداحافظی کردن چون فردا راهی سفر بودن خلاصه تند تند به کمک هم همه طرف هارو جمع کردیم یکم خانه رو سروسامان دادیم تا فردا صبح بهتر تمیز کنیم خلاصه با کمر درد خوابیدم خواهر اینا هم رفتن ولی مانی جونم موند خانه ما صبح پاشیدیم دوباره یکسری ظرف گذاشتم تو ماشین خانه رو جارو زدم همه چی مرتب شد با مامان وبابا وخواهری رفتیم بیرون اول رفتیم گل فروشی  سنبل خریدیم دادیم گلدونش رو عوض کرد بعدش رفتیم گیشا روسری نخریده بودیم من ومامان وخواهری خریدیم یدونه هم برای خواهر خریدیم اونم داشت ساک هاش رو میبست چون ساعت ۴ صبح بلیط داشتن از گیشا اومدیم نزدیک خانه چندشاخه شب بو خریدیم مامان وبابا رو رساندیم خانه وسایل های خرید رو هم گداشتیم خانه رفتیم خانه خواهر تا بهش یکم کمک کنیم رسیدیم اونجا بچه ها که رفته بودن حمام کرده بودن ساک هاشون رو کیلو کردیم واندازه هاش درست که شد دیگه خانه رو یکم با خواهری مرتب کردیم بچه هارو حاضر کردیم وهمه ات واشعال هاشونم جمع کردیم اوردیم انداختیم بیرون دیگه خواهر وشوهرش موندن تا تتمه کارهارو انجام بدن وبیان ما هم اومدیم خانه هفت سینمون رو چیدیم ودوش گرفتیم کلی با نیما ومانی وبقیه دور هفت سین عکس گرفتیم مانی همینطور منتظر بود تا شمع هارو روشن کنه شام خوردیم خواهر اینا ساعت ۱۲/۳۰ اومدن یه شامی خوردن تا سال تحویل موندن کلی عید مبارکی کردیم ودیگه یک ربع به دو شب سوار ماشین شدن رفتن فرودگاه همه خسته بودیم ونتوانستیم ببریمشون فرودگاه امام خلاصه خودشون اینطوری راحت تر بودن خلاصه امسال رو بدون عزیزانمون شروع کردیم تا ساعت ۴ بیدار بودیم سوار که شدن دیگه بیهوش شدیم صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم ولی همگی کسل وخواب آلود بودیم ولی به عشق تولد مامان جونم خوشحال بودیم صبحانه خوردیم وبا خواهری وبرادر از خانه زدیم بیرون هنوز کادوی مامان رو نخریده بودیم برای بابا هم کادوی روز پدرش رو نداده بودیم خلاصه رفتیم بیرون رفتیم کفاشی آداک که مامان از اونچا کفش خریده بود وست کفشش کیف هم داشت خریدیم واز ونجا اومدیم سمت قنادی بی بی تو یوسف آباد انقدر شلوغ بود که برادر گفت بریم قنادی گلستان تو شهرک غرب اونجا یه کیک کوچیک گرفتیم  از اونجا رفتیم یه بستنی سنتی سه تایی زدیم بر بدن ورفتیم پاساز مفید برای پدرجان چند تا تیکه خرید کردیم وبعدش رفتیم خانه مادر حان سبزی پلو ماهی درست کرده بودخوردیم وبعدش مراسم تولد بازی رو شروع کردیم کلی عکس های خوشگل گرفتیممومسخرهمبازیمدراوردیممبرایمخواهرماینامهممفرستادیممخواهرمکادوشمرومشبمدادهمبودمیهمبلوزمخوشگلمبرایم مامانخریدهملودمرایمبابامهممکتابمگرفتهم بودمامانم اسرار داشت که بریم عید دیدنی ولی اصلا حسش نبود 

مامان وبابا رفتن خانه دختر عمو جان که عید اول شوهرش بود ما سه تا هم کلی نشستیم به فیلم دیدن برادر هم رفت یه چرخی بزنه دایی هم زنگ زد که داریم میایم خانتون دیگه به مامان وبابا خبر دادیم دایی اینا اومدن من وخواهر پذیرایی کردیم ونشستیم به حرف زدن وتو این فاصله مامان وبابا هم رسیدن من وخواهری رفتیم سالاد ماکارونی درست کردیم از شب قبل هم آش وکشک بادمجان داشتیم اوردیم دور هم خوردیم کلی خوش گذشت هنوز دایی هام وپدرم رسم عیدی بردن برای خواهرها رو دارن با تینکه برادرها بزرگتر هستن ولی روز اول عید میرن دیدن خواهرهاشون دایی هم برای مامان پارسال که اولین عیدی بود که با خانمش میامد خانه ما برای مامان وخاله یه ظرفی که شبیه باسن بود ویکطرفش گلواری شده بود ونقره بود تا اوردن با اب وتاب باز وخاله این طرفه اصلا رو میز وای نمیستاد انقدر گرد وناجور بود همه باهم زدیم زیر خنده یه جور خنده داری بود ۷۰۰ هزار تومن داده بودن خریده بودن برای خاله که تا برده بود خانه نقره اش کنده شده بود دوباره داده بود برده بودن درست کرده بودن اورده بود براشون یعنی هرکی اون طرف رو میدید میخندید خلاصه کلی خورد تو پرش زندایی خانم ولی امسال پولش رو دایی داد به مامان چون خود دایی هم فهمید چیز بدر بخوری نبوده وپول هدریبوده.

ودیگه اون شب رو گذروندیم وفردا عصر حاضر شدیم  بریم خانه عمه ها وعمو جان وخاله مامان تا اومدیم کفشامون رو بپوشیم از نگهبانی ساختمان زنگ زدن که مهمون داره میاد براتون تند تند مانتو اینارو دراوردیم ودیدیم خاله مامانم با پسر کوچیکه تش اومدن خانمون شوک شدیم آخه همیشه ما میرفتیم خانشون بعد اونا میامدن ولی گفت مامانت چندبار طی سال اومده خانمون من گفتم عید زودتر برم ببینمش خلاصه اونا که رفتن ما هم پاشدیم رفتیم اول خانه عمه بزرگه اونجا نزدیک خانه آشتی جونه هر وقت میرم یاد آشتی میافتم پارسال بهش زنگ زدم خانه مادرشوهرش بود ولی امسال چون دیروقت بود بهش زنگ نزدم ولی همونجا تو محوطه کنار اون وسایل بازی با مانی جونش یادش کردم از اونجا هم رفتیم خانه عموجان کلی با نوه خوشگلش بازی کردیم کلی نشستیم اومدنی خانه ساعت ۱۱ شب بابا وخواهر شکمو جان هوس ساندویچ های نشاط رو کردن کلی تو صف وایسادیم وکرفایم اومدیم خانه خوردیم بعدش با واتس آپ با خواهر اینا صحبت کردیم ودیگه ساعت ۳ شب بود خوابیدیم روز سوموچهارمه همش مهمون داشتیم تا شب فکر کنم عمه بزرگه شب رفتیم خانشون صبح زنگ زده بیان خانمون شانس اوردیم مامان وبابا خانه نبودن ولی غروب اومدن روز پنجم زدیم از خانه بیرون مامان گفت بریم خانه دایی ات روز اول لومدن اونا هم زنگ زدیم که رفته بودن شمال خلاصه هوا علی بود رفتیم باملند کلی اونجا تو بارون گشتیم وکلی خرید کزردیم بعدش هم رفتیم ناهار دورهم تو هوای خوشگل خوردیم واومدیم خانه 

ادامه دارد


سلام به همگی ایشالا که روز خوبی داشته باشید

امروز اخرین روز کاریه وسه شنبه شب چهارشنبه سوری 

امروز اول صبح رفتم بانک اس ام اس بانکم رو دادم فعال کرد اومدم بعدش سرکار وتند تند فاکتورهام رو سند زدم دفتر موجودی انبار رو با انبار دار چک کردم ونوشتم چندتا فاکتور رو صادر کردم ودیگه همه چی تمام شد .

دیروز برای خوشگلاسیون ناخن هام وقت داشتیم وبا خواهرها رفتیم از ۴ تا ۸ اونجا بودیم پرسنل عالی داشت وچقدر تو اوج شلوغی با روی باز کار انجام میدادن کلی کیف کردیم از کارشون اومدیم خانه شد ساعت ۹/۳۰ ودیگه مادرجان شام کوکوک سیب زمینی درست کرده بود دور هم خوردیم وبعدش خواهری مبل های استیل هارو فوم مبل زد وهمشون تمیز شد دیگه ساعت ۱۲ همه از خستگی بیهوش شدیم .

امشب هم کلی مهمون داریم همیشه دوستان ویکسری از فامیل چهارشنبه سوری میان خانه ما مادرجان هم قراره آش رشته ورشته پلو بپزه تا رشته کارمون در سال جدید از دستمون خارج نشه خلاصه که ایشالا امشب به همه خوش بگذره وهمه در آرامش در کنار هم رقص وپای کوبی کنید ودور اتیش برقصید .

امسال سال پرفرازونشیبی بود کلی سختی داشت ولی اونارو با خوشی ها بیشتر حلش کردم تا کمتر اذیت بشم ایشالا سالی که آغاز میکنیم پرروزی وپربرکت باشه برای همه درکنارش برای من وخانواده ام .

خداجونم ممنون بابت این یکسال


سلام به امروز سلام به شما خوبان دیگه رسیدیم به شمارش مع واخرین روزهای اسفندماه  ۹۷ ایشالا که روزهای خوبی رو سپری  وبهار خوشی رو آغاز کنید.

این روزها عجیب فرو رفتم تو لاک خودم دارم سخت پوست میندازم دلم ارومه ولی سرم پراز قیل وقاله انگار دست وبالم رو بریدن مثل پرنده بی پروبالم دلم فقط نشستن کنج خانه رو میخوادمنی که هر سال این موقع کلی هدیه هایی رو که باید میدادم رو خریده بودم برای خودم هم یک سری لباس خریده بودم ولی امسال عجیب دل ودماغ ندارم همش مامان وخواهر ی میگن بریم فلان چی بخریم میگم ولش کن بریم مانتو بخریم میگم حال ندارم بیام هرسال کلی تو خانه تی کمک میکردم ولی امسال عجیب صبر کردم ودست به کاری نزدم با اینکه کاری نکردم ولی عجیب کمر دردی گرفتم که اصلا نمی توانم از دردش خوب راه برم ولی حفظ ظاهر میکنم که هیچ کس نفهمه فقط اینجا نوشتم به خواهری گفتم یه چسب درد برای کمرم انداخت تا دردم بهتر بشه .

پنجشنبه وجمعه خانه بودم اتاقم رو چهارشنبه تمیز کردم مرتب کردم پنجشنبه هم بعداز کار رفتم خانه مامان حلوا داشت درست میکرد کمکش کردم انقدر هم زدیم تا اماده بشه دیگه از تک وتا افتادیم تازه مامان از قبل اینکه من برم اردش رو گذاشته بود تو روغن تفت بخوره ولی ماشالا انقدر همسایه های ما زیادن که کلی دوباره ارد اضافه کرد مامان مانی جونم کلی قل هوالله خوانده بوده برای همه اموات کلی کمک کرد تو کار حلوا پختن برای ناهار هم مامان جان آبگوشت گذاشته بود حلوا که آماده شد دیگه گذاشتیمش کنار بعدناهار تو ظرف ها بکشیم از گشنگی داشتیم غش میکردیم دورهم آبگوشت رو خوردیم جای همگی خالی نانی اصلا آبگوش دوست نداره بعد ناهار خودمون براش کو کو سیب زمینی درست کردم خودش یاد گرفت واز مایه کوکوک میریخت تو ماهی تابه ودرست میکردبعد ناهار هم نشستیم به کشیدن حلوا کلی ظرف یکبار مصرف گرفتیم وتو اونا کشیدیم لعدش من حاضر شدم بردم در خانه همسایه ها با مانی پخش کردیم واومدیم یکی دوتا از همسایه ها از اینکه مانی هم با من بود کلی بهش خوراکی شکلات وبستنی دادن خلاصه اون که تمام شد اومدیم نشستیم به چایی خوردن خواهر اینا رفتن ولی مانی موند خانه ما خواهری هم کلید کرده بودبریم بیرون بگردیم وشام بخوریم رفتیم یه سری وسیله میخواستیم خریدیم واومدیم رستوران میخوش تو شهرارا واونجا اسم نوشتیم تا بریم بشینیم همونجا غذا لخوربم من که سالاد سزار فقط سفارش دادم انقدربزرگ بود که بقیه هم خوردن ولی بقیه نرغ سوخاری گفتن خوب بود غذاش خااصه دیگه موقع برگشت حلوا عمه اینارو هم بردیم دادیم واومدیم خانه من تمام اشپزخانه رو تمیز کردم کلی شلوغ شده بود همه جا که مرتب شد رفتم خوابیدم صبح هم با یه صبحانه مشتی آغاز شد خواهر ی برای یه کار کامپیوتری رفت خانه خواهر مامان وبابا خم رفتن به خالخ سر بزنن چون اسباب کشی داشت من ومانی موندیم منم افتادم به جون یخچال تمام لوازمش رو دراوردم وشستم وخشک کردم وچیدم تو ش وسط این کارها مانی هم با آهنگ شهرام شپره برام دابسمش درست می کرد وقر میداد مرده بودم از خنده کلی حال کردیم از اداهاش بارون قشنگی هم میامد کلی فیلم رفتیم فرستادیم تو گرده خانوادگیمونناهار هم مامان جان خورشت تره فرنگی درست کرده بود منم سیش رو ریخنم برنج هم گذاشتم همه چی که تمام شد رفتیم با مانی طنز آشنا دیدیم خیلی عالیه تمام ضرب المثل ها وشعرها رودکتر الهه قمشه ای داستان وار با نقاشی تعریف میکنه خیلی خوبه دیگه بعد اون ناهار مانی رو دادم خوردبرای خودمون سالاد درست کردم دیدم مامان اینا نیامدن ساعت ۳/۳۰ ناهارم رو خوردم مانی رفت سراغ نقاشی کشیدن منم رفتم سراع تابلو فرشم  دیگه ۴/۳۰ مامان اینا از بس تو ترافیک مونده بودن اومدن تازه ناهار خوردن عصر مامان گفت بریم فروشگاه ماشالا مامان من خیلی ددری اول به من گفت بیا بریم پارک گفتگو نمایشگاه من گفتم اصلا توان ندارم راه برم  از خستگی وسرما جلوی تلویزیون خوابم برد بعدش که چایی خوردیم گفت پس بریم فروشگاه گفتم مادر جان خودت با بابا برو من لیستت رو مینوسم خلاصه کلی غر زد که چرا نمیای واز این حرف ها مانی هم که گفت منم نمیام خانه بازی میکنم  کلی استراحت کردم تا کمرم آروم بشه بعدش خواهر اینا اومدن وبعدش بابا ومامان وبرادر هم اخر سر رسید برای شام سوسیس بندری درست کردیم با خواهر آش جو هم مادر درست کرده بود یکم  برادر با نیما ومانی کلی فوتبال بازی می کرد داماد وپدر هم مشعول تخته بازی بودن ما خانم ها هم در حال صحبت وکار های شام دورهم شام خوردیم وجمع کردیم مانی که میگفت از شنبه مدرسه نمیرم اخه عید شده مرده بودیم از خنده میگفت میخوام با مامان جون شیرینی نخودچی بپزم  اخه عاشق شیرینی نخودچی وشیرینی برنجیه  با هزار زور وزحمت راضیش کردیم که برو مدرسه کلی کیف داره خلاصه قبول کرده بره کلی باهم حرف زدیم یعنی دنیای دارن بچه ها ادم باهاشون کلی کیف میکنه خیلی خوب گوش میکنن وخیلی خوب به ادم حرف های خوب میزنن بدون اینکه بخوان موقعیت خودشون رو در نظر بگیرن یا بخوان ظاهر سازی کنن کلی از بچگی های من پرسیده که چه کارهایی کردی چرا چند بار سرت شکسته (اخه داستان سر شکستن من بر میگرده به اون دوران که کوچیک بود یه روز رفتیم با مامانم کفش تق تقی  همون کفش پاشنه تخم مرغی یا همون کفش پاشنه بلند خریدیم خیلی دوستش داشتیم رنگ هم خریدیم دورنگ بود سفید وقرمز تا اومدیم خانه با خواهر دعوامون شد خواهر با پاشنه کفشش زد تو سرم خونی راه افتاداون موقع برای این شکستگی یه پارچه میسوزندن ومیزاشتن روش وخونش بند میامد دومین بار که سرم شکست ماجرا بر میکرده به تابستان سال های کودکی که رفته بودیم باغ پدر بزرگم یه رودخانه بزرگ پر آبی بود ولی راحت میشد تو آب راه بری وبازی کنی خاله ام که ۸ سال از من کوچکتره اومد مارو از آب بیاره بیرون وهواس مارو پرت کنه یه سنگ بزرگ برداشت گفت بچه ها ببینید یه مار بزرگ تو آبه الان میزنم تو سرش اونوقت اشتباهی زد به سر من  خون همینجور میریخت قشنگ یادمه تو رودخانه خونی جاری شد ولباس هام پر خون شد تا رسیریم پیش مامانم سریع مادر بزرگم یه تیکه پارچه اتیش زود چسباندروی زخم وتمام شد خونریزی  )کلی براش جالب  بود کلی رفت تو فکر چرا اینا زدن سرمن رو شکستن منم گفتم خوب بچگی وبازی واین حرفا خلاصه کهگذشت پنجشنبه وجمعه اخر اسفند ۹۷ کلی برای گذشتگان فاتحا فرستادیم کلی ازشون خواستم ما رو دعا کنند تا با ارامش وصبر زندگی کنیم .

خدایا ممنونم بخاطر صبر واستقامتی که بهم دادی وهنوز هم رهام نکردی مراقب هممون باش ما سخت به بودنت نیاز داریم .



سلام به همگی خوب وخوش وسلامتید ایشالا که اخرین روزهای اسفند۹۷ رو به خوبی وخوشی سپری کنید .

امسال هیچ کاری تو خانه انجام ندادم برای خانه تی  چون احساس کردم نظر من برای انجام کارها خیلی مهم نیست چون اینجا اول خانه پدرومادرم هست بعد خانه من ،چون احساس کردم هرچی رو من بخوام با نظرم تغییرش بدم ومادرم راضی وراحت نباشه بدرد نمیخوره خیلی خودم رو درگیر نکردم چرا کنارشون بودم وهستم ولی برای هیچ چیز نظر ندادم گفتم بزار خودشون آروم آروم انجامش بدن خیلی حرص نخوردم دارم مثل اینکه بچه خوبی میشم ولی در عوض براشون شام درست کردم ودیگه اجازه ندادم مامانم پاشه بیاد تو اشپزخانه گفتم شما استراحت کن تا خستگیت از بین بره متوجه شدم خودشونم اینطوری بیشتر خوشحالن فقط مونده مرتب کردن اتاقم دیشب کلی لوازم آرایش هام رو مرتب کردم یک سری رو دور ریختم وبقیه رو تمیزشون کردم تو باکس های خوشگلی که خریدم گذاشتم خیلی شیک شد تا جمعه همه جای اتاقم رو تمیز میکنم ومرتب میکنم تا دیگه همه چی مرتب باشه دیروز کلاس ورزشم هم تمام شد وکوله ام رو جمع کردم وسایلش رو باید بشورم برای بعداز تعطیلات  باید میز کارم رو هم مرتب کنم یک سری چیزهارو بریزم دوربرای شنبه هم یه نفر میاد  کلی تمیز کنه دفتر رو واماده بشه برای سال جدید کلی برنامه دارم برای خودم تا امسال خوب استفاده کنم از تعطیلاتم خواهر اینا که کلا از ۲۹ سفرشون آغاز میشه وتا ۱۳ ادامه داره کلی مامانم ناراحته که اونا نیستن منم ناراحتم که دوباره عید میشه ومن وخواهری میمونیم بین مادروپدر خانه خانواده پدری که میریم هیچ مشکلی هم نیست ولی خانه یکی از دایی ها که پدر باهاش قهره وکلی داستان داریم من ومامان وخواهری باید بریم  متنفرم از اینکه نصفه ونیمه برم عید دیدنی تولد مامان جان هم اول فروردینه وقراره با روز پدر باهم بگیریم موهام هم که دوهفته پیش رنگ گذاشتم ویکدست شده وقراره امروز یا فردا یه رنگ جدید بزارم تا ببینم چی درمیاد برای مانیکور ۲۷ وقت دارم برای ابرو ۲۶ وقراره برای چهارشنبه سوری کلی خوشگل کنم مثل سال های دیگه همه تو محوطه جمع میشیم به صرف بزن وبرقص واتیش بازی وشیرنی خوردن یکی از دوستامون هم قراره بیاد پیشمون کلی کیف کنیم خلاصه که خدا کنه به همه خوش بگذره وبا دلی خوش بریم سراغ سال جدید .

خدای خوبم بابت همه چیزهای خوبی که بهم دادی وقراره بهم بدی وتلنگرهایی که بهم زدی تا به اشتباهاتم پی ببرم واینکه هرروز یه درس قشنگ بهم میدی ازت ممنونم افتخار میکنم به داشتنت واینکه هستی وتنهام نمیگذاری .


سلام به همه عزیزان امیدوارم روز های شلوغ اسفند ماه رو به خوبی وخوشی سپری کنید .

من که امسال خیلی تو تمیز کاری خانه نتوانستم تا الان به مادر جان کمک کنم البه بخاطر اینکه طی سال مامان یک نفر رو گرفته بود برای تمیزی خانه خیلی انچنان تمیز کاری سخت نداریم ولی اتاق خودم وخواهر رو قراره فقط یه اساسی مرتب کنیم برای لوازم آرایشام یک ست خوشگل سبدهای تریکو بافت سفارش دادم هنوز دستم نرسیده ولی اماده شده اش رو دیدم دست دوستمه باید برم ازش بگیرم هر سه شنبه اون خانم میاد کمک مادر جان محل کارهم که دیگه نگو انقدر کار هست که یه روزایی مثل دیروز تا ۵/۱۵ سرکار بودم نتوانستم کلاس ورزشم رو برم  رفتم خانه خواه مانی برداشتم وباهم رفتیم خانه ما نیما که کلاس داشت خواهر بردتش من ومانی هم تندی اومدیم خانه سرراه از سوپری مارش ملو خرید عاشق مارش ملو هست منم یه بستنی وانیلی خریدم که با کدو حلوایی بخوریم اومدم خانه دایی هم خانه ما بود دورهم نشستیم به چایی خوردن وصحبت کردن بعدش به مامان گفتم مامان تو خسته ای بزار برای شام یه چیزی درست کنم اول گفت کتلت ولی خدایی انقدر کمرم درد میکرد که گفتم نه بزار برای ناهار فردامون ماکارونی درست کنم برای شام هم میرزاقاسمی  در کنارش کدو حلوایی رو هم گذاشته بودم بخار پز بشه دیگه مشغول بودم یکی یکی اومدن بابا اومد بعدش خواهر ونیما امدن بعداونم برادر رسید خواهر که شیرینی تر خریده بود چایی ریختم وهمه با شیرینی خوردن ولی عجیبه که من اصلا دلم شیرینی نمیخواست ونخوردم ودلم پیش کدوحلوایی وبستنی بود کدو که پخت قشنگ ابش ورچید لهش کردم با گوش کوب بعد تو یکم کره تفتش دادم بهش دارچین وپودر قهوه زدم وگذاشتم خوب بره تو خورد هم واما

اومدم دور مواد ماکارونی درست کردن گوشت وکه تفت دادم قارچم ریختم وادویه هارو هم اضافه کردم ودیگه فلفل دلمه ای هم ریختم گذاشتم بپزه رفتم سراغ میرزاقاسمی اونم مرحله به مرحله پیش رفتم وقتی گذاشتم گوجه هاش بپزه قابلمه رو پر کردم برای ماکارونی اونا هم حاضر شد رفت برای دم کشیدن دیگه همه چی درحال پخت بود در کنارش به خواهری گفتم ماست وترشی بریز ظرف هارو اماده کردم قابلمه هایی که کثیف شده بود شستم همه جارو یه دستی کشیدم ودیگه میز رو چیدم همگی دور هم خوردیم بابا که این ماه انقدر سرش شلوغه میاد خانه داره از خستگی وامیره من که خیلی دلم براش میسوزه کمک هم نداره باز ما دختر ها کلی به مامان کمک میکنیم ولی بابام خیلی دست تنهاست برادرم هم که بخاطر عید نوروز صدا وسیما داره کلی فیلم اماده میکنه برای تعطیلات هر روز صبح کله سحر میره تا اخروقت خسته تر از همه میاد خانه خلاصه که انقدر همه خسته اند نمیشه بهشون حرفی زد منم که انگار خستگی برام معنا نداره وهمه جوره برای خودم کار انجام میدم دیگه قراره اصلا از هیچ کس وهیچ حرفی ناراحت نشم وفقط لبخند بزنم وامسال رو فقط با لبخند آغاز کنم .

انقدر تا بعدشام خوردن همه چی تند وسریع بود ظرف هارو که گذاشتم تو ماشین  بقیه غذاهارو هم جابجا کردم وبعدش ناهار امروز خودم رو کشیدم تندی حاضر شدم تا با خواهر برم خانه شون چون شوهرش رفته ماموریت وتنهاست ودیگه نشد که کدوحلوایی وبستنی بخورم  ودیگه رفتیم خانه خواهری یه سفارش هم به بنیاد فرهنگی اموزش داده بودم اونو اورده بودن رفتم خانه خواهر چندتا پارتش رو گوش دادم بچه ها که خوابیدن نشستیم به دیدن سریال رقص روی شیشه دوقسمتش رو دیدیم قشنگ بود تا ببینیم قسمت های بعدی چطوره .

تو این بدو بدوها برای پنجشنبه هم تولد دعوت شدیم با خواهرها ودوستای دیگمون باید بریم لواسان دادمادمون که نیست باید با خواهر بریم اونم تازه چی هنوز ارایشگاه هم وقتمون برای هفته دیگه است ولی خدادوشکر هنوز خوبه مدل ابروهام موهامون رو که یه دور رنگ کردیم که رنگش یکدست بشه وقراره دوباره یه رنگ دیگه بزاریم تا کلی تغییر کنیم خلاصه برنامه خوشگلاسیون ما مونده برای هفته بعد خدا به همه سلامتی ودل خوش بده وهیچ بنده ای شرمنده عزیزانش نشه دوستون دارم عزیزانم.

خداجون ممنونم بابت همه خوبی ولطف ومهربانی 


سلام خدمت همه دوستان عزیزم ایشالا که هفته های قشنگ اسفند پرباشه از خوشی وکارهای قشنگ براتون .

جونم براتون بگه که سه شنبه روز مادر وتولد پدر قرار بود شام با ما دخترها باشه وپیتزا درست کنیم من از محل کارم رفتم کلاس ورزش به خواهری گفتم بیاد دنبالم چون میخواستم مواد پیتزا رو بخرم وکیک رو بگیرم اونا رو با خواهری انجام دادیم رفتیم خانه خواهر کادوهارو هم کادو کردیم وخواهر رفت دوش گرفت نیما که رفته بود کلاس موسیقی با پدرش ومن ودوتا خواهرها ومانی اومدیم سمت خانه من صبح به دوتا عمه ها وخاله عزیزم پیام تبریک نوشتم چون می دونستم که وقت نمیشه زنگ بزنم دیگه تا لباس هام رو عوض کردم واومدیم با خواهرها تو اشپزخانه ودست به کار شدیم من همیشه سینی فر رو چرب می کردم ارد پاچی میکردم وقتی اماده میشد سه سوت جدا میشد ولی این دفعه گفتم بزار کاغذ روغنی بندازم وخمیر رو روش پهن کردم تندی اول گذاشتم ۲۰ دقیقه خمیر تو فر بپزه تو اون فاصله سس رو درست کردم مواد رو خرد کردم ودیگه چیدم رو خمیر ودیگه حاضر شد ولی ای دل غافل که از کاغذ جدا نمیشد یکم صبر کردم تا خنک بشه ولی دیگه دیدم خیلی دیره یک لایه از خمیر رو جدا کردم ویه لایه باریک نان ماند وبردم مزه اش خیلی خوب شده بود ولی کلی بخاطر چسبیدنش حرص خوردم من همیشه با ارومی وآهسته آهسته تمام مراحل رو پیش میرم ولی چون اون شب خیلی از صبح بدو بدو داشتم اصلا راضی نبودم از کارم ولی همه کلی تعریف کردن خلاصه یکم بعد شام تولد بازی کردیم وکلی عکس های خوشگل گرفتیم ودیگه کادو ها رو دادیم بابا که هر کادویی رو باز میکرد کلی غر میزد چرا این کارهارو کردین من راصی نبودم خلاصه نوبت رسید به کادوی مامان خواهری یه گردنبند نقره هم از اون مروارید ها برای مامان گرفته بود کنار گوشواره ها بهش دادیم مامان هم کلی تشکر کرد وگوشواره هاش رو انداخت گوشش من وخواهری هم برای خواهر یه کیف لوازم آرایش خریدیم چون خیلی لازم داشت تا بهش دادیم وباز کرد گفت این چیه خریدین وبیکارین و خوشم نمیادو انگار آب جوش ریختن رو سرمون من به خواهری گفتم نکنیم این کارو ولی قبول نکرد خلاصه گفتم باشه بابا بزار بمونه میبرم بهش پس میدم یه ست دستکش من خریده بودم خودم گفتم اونو برات میخریم خلاصه همه چی به خیروخوشی تمام شدمن دیگه تا ظرف هارو بچینم تو طرفشویی یه مقدارش موند گفتم با دست بشورم برادرم دلش سوخت گفت بابا بزار کمکت کنم باهم شستیم وهمه جارو جارو زدم وتی کشیدم رفت ولو شدم فرداش خواهر زنگ زد باهم صحبت کردیم گفت مامان میگه از کجا خریدین گوشواره رو ببریم عوضش کنیم یکم بزرگتر بخریم اصلا یه مدل دیگه بخریم یعنی ها مانشد یه چیزی برای مامان بخریم یه ایرادی توش در نیاره پارسال انگشتر عقیق خریدیم هم همینکار رو کرد تا مدت ها که دستش نکرد تا ببره عوضش کنه بازهم ما چقدر پررویم باز هم رفتیم خرید کردیم تازه ازاینکه بابا چندتا کادو داشت هم به دلش اومد که چرا اون فقط یه کادو داشته من به خواهرم گفتم ای بابا حالا چکار کنیم ولی به من نگفت که اینطوریه گوشواره دوتا خواهرها به من گفتن فردای روز زن که بردیم کیف خواهر رو بدیم پس به خواهری گفتم بیا از امسال دیگه اصلا برای کسی کادو نخریم ولکن اینطوری بیشتر حرص میخوریم چه کاریه پول هم میدیم اخرهم اینطوری از آب درمیاد اونم بامن موافق بود گفت والا تو این گرونی رفتیم خرید کردیم اینم نتیجه کارمون خلاصه که گذشت شب هم دایی وخانمش اومدن خانه ما یه گلدون برای مامان اورده بودن شام هم مامان آش جو پخته بود با کوکو سبزی خواهر اینا هم اومدن دورهم بودیم .

پنجشنبه که وقت لیزر داشتم ساعت ۱ رفتم وتا ۳ اونجا بودم اومدم خانه مانی جون هم خانه ما بود ناهار مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود خوردم ومانی گفت خاله کیک درست کنیم منم بعدناهار دست به کار شدم وکلی بهم تو زدن تخم مرغ ها والک کردن آرد کمک کرد عاشق مایه کیک هست کلی التماس میکنه که مایه کیک رو تو ظرف براش بریزی وبخوره دیگه گذاشتمش تو فر وچایی رو هم درست کردم مانی میگه خاله عجب بوی سیب زمینی سرخ کرده میاد برام درست میکنی گفتم بزار برای شب درست میکنم گفت خواهش میکنم الان درست کن از اون مدلی که چند دقیقه میزاری تو اب جوش بعد سرخش میکنی دیگه براش درست کردم ونشست به خوردن خواهرزنگ زد گفت ما میخوایم بریم خرید مانی گفت من اصلا خرید نمیام خودتون برید دیگه خواهری تولد دوستش دعوت بود وتند تند حاضر شد ورفت برادر هم مهمونی خانه دوستش دعوت بود اونم اومد دوشی گرفت وحاضر شدو رفت خواهر هم زنگ زد که داریم میرسیم نزدیک خانتون به مانی بگو میخوایم بریم خانه خاله فاطمه یکی از دوستامونه میای یا نه برگشته میگه به نظرت خاله برم یا نه ؟ گفتم اگر دوست داری برو عزیزم اونم گفت میام دیگه حاصر شد نیما جون اومد دنبالش وبردتش .

خلاصه منم مشغول بافتن تابلو فرشم بودم وموزیک هم گذاشته بودم واز فرصت ارامش برای خودم لذت میبردم مامان وبابا هم داشتن تلویزیون میدیدن کلی بافتم بعدش رفتم سوروسات شام رو اماده کردم ودیدم رو گوشیم میسکال افتاده که خواهر بوده گفتم حتما همون وقتی بوده که مانی بره دیگه زنگ نزدم  بعدش برای استراحت رفتم یه لاک خوشرنگ به ناخن هام زدم نشستم به دیدن خنده وانه یه سرکی هم به اینستا وتلگرام زدم ودیگه ۲ شد خوابیدم ولی از شب برای خودم قرار گذاشتم که صبح برم پیاده روی ویکم بازار گردی .

جمعه صبح بیدارشدم یه املت خوش رنگ ولعاب زدم چایی رو دم کردم مامان وبابا رفته بودن خرید تا اونا بیان آماده شد صبحانه وسه تایی صبحانه خوردیم من هم لایو سهیل رصایی رو گوش کردم وقتی صحبت های سهیل رضایی رو گوش میدم عجیب حالم بد میشه خیلی ناراحت میشم وخیلی فکر میکنم مامان وبابا قرار بود برن کوچه مروی از اونجا خرید کنن بعدش هم بابا میخواست بره فردوسی کفش بخره منم گفتم پس دوش بگیرم برم یکم پیاده روی سمت ونک ببینم پاساژ ونک مانتو داره خوب یا نه؟ خلاصه مامان هم گیر داده بود که ناهار تو درست کن بمون خانه منم گفتم ولکن اصلا ناهار امروز رو بیخیال شو یه چیزی میخوریم بیرون خواهری هم تازه ۱۱/۳۰ از خواب بیدار شد گفت بیا با مامان اینا بریم عصری باهم میریم پاساژ ونک خلاصه رفتیم کلی تو ترافیک گیر کردیم وبیشتر وقتمون به ترافیک گذشت مامان برای خودش لباس زیر می خواست که خرید ویکسری شوینده  میخواستن خریدیم واومدیم سمت فردوسی هرچی به مامان گفتن بیسکویتی چیزی بخریم بخوری گفت نه خوبم دیگه رسیدیم فردوسی از یکی از مغازه های اونجا یه کفشی بابا دیده بود خرید کردیم ومنم برای کاپشن چرمم واکس مخصوص اش رو خریدم واومدیم رفتیم جاتون خالی کبابی گلپایکانی وهمونجا ناهار خوردیم خیلی شلوع بود تا ناهار بیارن مامان قندش افتاد ودست وپاش داشت میلرزید تند تند یه نصف لیوان بهش نوشابه دادیم خورد ولی اصلا حالش سرجاش نمی اومد تا اینکه چنددقیقه که گذشت وناهرش رو خورد حالش بهتر شد اومدیم سمت خانه بابا که هر چی گفتم ببر ونک که قبول نکرد سر راه رفتیم کفاشی آداک اونجا چندتا کیف وکفش دیدیم ولی انقدر مغازه اش شلوغ بود که نمیشد چیزی انتخاب کرد اومدیم بیرون از اونجا ورفتیم سمت خانه به خواهر زنگ زدم گفتم چایی درست کن داریم میام اونجا به صرف چایی رفتیم اونجا مریم دوستمون هم با شوهر وبچه هاش اونجا بود کلی گفتیم وخندیدیم ودیگه ۸ شب هونا رفتن ماهم ساعت ۹ اومدیم خانه منم بعدش شروع کردم به واکس زدن کاپشنم کلی خوشگل شد بیچاره از بی واکسی نجات پیداکرد ودیگه یک روز تعطیل رو اینطوری سپری کردیم.

خدایا به همه تو این روزها وسب ها کمک کن تا کسی شرمنده عزیزانش نشه وهمه شادوسلامت باشن .

دوستون دارم در پناه حق


سلام به همگی خوب وخوشید با بدو بدوهای اسفند چه میکنید الهی که هیچ کس شرمنده خانواده اش نشه وهمه با خوشی آغاز کنند سال جدید رو.

امروز داشتم فکر می کردم چرا چندساله عجیب دلم تو اسفند تنگ میشه می رم تو لاک خودم حس وحال ودل ودماغ ندارم دلم یه جای اروم وبی صدا وتنهارو میخواد تو محل کارم فقط کار انجام میدم بی حس وحال از کوچکترین حرف دلم جمع میشه ودوباره یه خداروشکر میگم ومیرم سراغ کارم تو خانه دیگه همونقدر اندک هم که صحبت میکردم دیگه حسش نیست مگه سوالی ازم بکنند مثل هرسال هنوز ازاون تهچین اسفناج ها برای خودم نپختم دلم  کلی غذاهای رنگی میخواد ولی حیلی بی میلم به غذا فقط رفع گرسنگی می خورم دیروز کلی آهنگ های شهرام شپره وگیلکی شاد گذاشتم برای دل خودم تا یکم روحیه ام عوض بشه  کلا تو خانه هم مشغول بافتن تابلو فرشم هستم دلم کلی کارهای خوشگل میخواد امیدوارم بتوانم انجامش بدم .

به قول مارتیک قلب من اندازه مشت منه بااینکه دستان کوچکی دارم ولی خداوند دل بزرگی بهم داده خداروشکر میکنم بابت این لطف خداوند شاید بخاطر تمام شدن این ساله که اینطور شدم خیلی دارم به کارهایی که این یکسال انجام دادم وکارهایی که نیمه تمام مونده فکر میکنم دنبال راه چاره ام خدایا به بزرگیت ومهربونیت قسمت میدم که حال دل همه هموطنام رو خوب کن به همه انقدر بده که هیچ بنده ای بی پول وشرمنده نباشه خدایا خودت کمک حالمون باش .

امسال تولد بابا دقیقا با روز مادر یکی شده تولد مامان هم با روز پدر یکی شده کلی باخواهر ها فکر کردیم چکار کنیم وقرار شد کادوی تولد ها هرکس یه چیزی بخره ولی برای روز پدر ومادر کادو رو باهم پول بزاریم خرید کنیم فعلا برای مامان که گوشواره خریدیم ولی برای تولد بابا هرکی یه لباسی خریده دلم به وجود دا وپدرومادر عزیزم خوشه ودوستانی که همیشه هواسشون هست وحال ادم رو با صدای گرمشون وپیام های قشنگشون شاد میکنند خدایا این دلخوشی هارو ازمون نگیر .


سلام به روی ماه همگی ایشالا که همگی شادو سلامت باشید وایم به کام.

من از هر موقعیتی استفاده میکنم برای شاد بودن وهر چند کوچیک برای خودم کادو میخرم چون خودم مهم هستم برای خودم .

خلاصه شب قبل ولنتاین رفتم دنیلی یه بوت بلند خوشگله بعداز هزار سال که گشتم ونگرد نیست بود بالاخره پیدا شد وخریدمش با خواهری رفتیم خودم خیلی خوشم اومد خواارم هم گفت خیلی خوشگله ودیگه اوردم خانه با چندتا از شلوارهام امتحان کردم دیدم بعله زیپش بسته میشه ویه نفس راحت کشیدم وکلی تو خانه کت واک رفتم ودل خودم رو بردم واین شد کادوی ولنتاین برای خودم.

چهارشنبه با نیما ومانی هماهنگ کردیم بریم کافه اون دوتا عشق من که عاشق کافه هستن خواهر که مخالف بود میگفت بی خود برای چی باید ببریشون کافه این دوتا رو مانی هم که میگفت خاله به من قول داده کادو بخره پس بجای کادو ببره من وکافه حالا کادو ماجراش چی بود این دوتا روز تولد خواهر افتاده بودن به جان هم وداشتن دعوا می م هم از دستشون شاکی بود منم به مانی گفتم بدو برو برای تولد مامانت یه نقاشی خوشگل بکش اخه برای همه تولدها یه سوپرایز نقاشی داره ولی اینو اصلا یادش نبود تا بهش گفتم چون ناراحت بود از دست برادرش ومامانش گفت باید قول بدی یه لگو برام بخری وقتی نقاشی کشیدم منم گفتم باشه تو نقاشی بکش تا باهم یه دوز بریم بخریم  خلاصه این تو یاد این بچه بود هروقت من ومیدید میگفت خاله کی بریم منم چون تازه برای روز کنسرتش براش خریده بودم دیگه گفتم بریم کافه واونم قبول کرد.

پنجشنبه از سرکار دوباره با نیما هماهنگ کردم برای عصر به خواهر چیزی نگفتم وگفتم ساعت ۶ حاصر باشید تا بیام دنبالتون نیما هم گفت حله خاله منم ساعت ۱ رسیدم خانه دیدم مامان وبابا خانه نیستن ولی مامان مواد سبزی پلو ماهی رو گذاشته بود تا از خرید بیان ودرست کنه منم تندی دست به کار شدم خواهری که شاگرد داشت منم برنج رو گذاشتم ماهی هارو هم انداختم تو ماهیتابه تا سرخ بشن ودیگه نشستم به میوه خوردن و لذت بردن از بوی غذا مامان وبابا هم اومدن با کلی میوه وسبزی مامان کلی سبزی خوردن وسبزی اش خریده بود دوتایی پاک کردیم ورفت برای شستن منم تندی اشپزخانه رو مرتب کردم ومیز ناهار رو چیدم ودورهم سبزی پلو ماهی زدیم بر بدن یکم بعدناهار نشستم به یکم کتاب خواندن دیگه خانه گرم بود وخوابیدم تا ساعت ۴ بیدارشدم تندی چایی رو درست کردم یه دوشی گرفتم بعداز حمام یه چایی دبش اعلا ریختم برای خانواده ودورهم خوردیم خواهر رفت کلاس تنبک ومنم به نیما ومانی خبر دادم خواهرهم گفت کجا میخواین برن گفتم بابا به بچه ها قول دادم بریم کافه گفت ولشون کن همش اینا خرج میزارن رو دستت برای شب خواهر اینا مهمون داشتن نیما هم گفت خاله بیاد زود بریم باید زود برگردیم دیگه من یک ربع به ۶ دم خانشون بودم مانی تازه داشت ناهار میخورد از بس که بد غداست تازه اونم با التماس مامانش داشت میخورد دیگه تندی حاضر شدن ورفتیم.

یه کافه خیلی نقلی وخوشگل یه چندوقتیه باز شده نزدیک خانمون البته دوتا خیابان از خانه خواهر فاصله است یه چهارراه از خانه ما بچه گفتن خاله با چی میریم گفتم پیاده راهی نیست وخدایی هم راهی نبود کلی ذوق کردن البته نیما خیلی راه رفتن پیاده رو دوست نداره از بچگی میگفت وای خاله استخوان هام داره میشکنه ولی برعکسش مانی عاشق پیاده رفتنه کلی برای خودش حرف میزنه ومیرقصه وپا به پات میاد خلاصه دیگه رفتیم دوتاییشون میلک شیک سفارش دادن کیک براونی مانی میخواست که ازبس شلوع بود تمام کرده بود وچیز کیک وکیک هویجم دوست نداشت منم چایی سبز وکوکی سفارش دادم اخه خیلی دلم درد می کرد بخاطر پر بودن اون آرومم میکرد انقدر مانی ادا واصول دراورد من ونیما از دستش غش کرده بودیم دیگه تا ساعت ۸ اونجا بودیم کلی برای من تو دفترم نقاشی کشیدن وبرام از شیطنت های مدرسه گفتن نیما هم همش حرص میخورد که مانی همش بلند حرف میزنه دیگه خاله نیاریمش تو مکان های عمومی منم گفتم ولش کن ببین چه عشقی میکنه حرص نخور بعداز اونجا پاشیدیم رفتیم گل فروشی  نیما گفت من یه شاخه گل روز میخوام برای مامانم بخرم منم برای خانه خودمون گل نرگس برداشتم مانی هم گل نرگس برداشت برای مامانش خلاصه خریدیم ورفتیم به سمت خانه اونا دوتا رو رساندم خانشون خواهر گفت بیا پیش ما گفتم نه میریم خانه خلاصه رفتم پیاده تا خانه گل رو دادم به مامانم بوسیدمش وتبریک گفتم بابا رو هم بوسیدمش وبغلش کردم وبه خواهری هم بغل وبوس وتبریک گفتم .

رسیدم خانه دیدم چه بوی قورمه سبزی میاد مامان جان آش وقورمه سبزی بار گداشته بود گفتم چه خبره گفت خاله اینا میان شام اینجا خواهری هم با برادر خانه دوست مشترکشون مراسم ولنتاین دعوت بودن وداشت به غروفرمیرسید که بره مامان هم گفت دایی هم زنگ زده چرا روز ولنتاین دی میان خانتون خاله اینا که گفتیم دورهمی گعت شاید ماهم بیایم خلاصه من ومامان وبابا وخاله واینا هم سه نفر بودن دایی وخانمش هم اومدن منم که کمرم بشدت درد می کرد ودلم هم از اون بدتر ولی حال دلم خوب بودفقط گفتم کاش امشب نمی اومدن جمعه میامدن ولی دیگه رفتم برای اماده سازی وسایل شام ومیوه وبقیه مخلفات مامان کدو حلوایی هم خریده بود سریع گذاشتم بخوار پز بشه تا بعدشام با بستنی بیارم بخوریم دیگه ساعت ۹ شام خوردیم (دقیقا از روزی که من چالش سه هفتگی رو آغاز کردم که ساعت ۷ به بعد چیزی نخوریم این بساط منه) خلاصه دیگه بعدشام همه همه چی رو جمع کردم وچیدم تو ظرفشوئی بقیه ظرف بزرگ ها رو هم با دست شستم وبعدش رفتم سراغ پوره کدو حلوایی وقتی که ابش کشیده شد با کره تفت دادمش بهش دارچین ویکم پودر قهوه ویکم عسل اضافه کردم زیر گاز رو خاموش کردم وگداشتم یکم خنک شد با بستنی سرو کردم خیلی خوشمزه شد کلی همه خوششون اومد دیگه ساعت ۱۲ دیگه شوهر خاله برپا داد چون فرداش نمایشگاه فرش داشت وباید زود میرفت دایی اینا هم یک ساعت بعد رفتن خواهری هم بعدش اومد ودیگه بیهوش شدیم.

جمعه هم برادر کلی بادکنک قلب برامون خرید واورد وکلی عکس گرفتیم وجمعه ولنتاین خانوادگی بود کلی هم شادی کردیم .

خداروشکر بخاطر همه نعمت هایی که دادی وان نعمت هایی که لایق ندانستی وندادی اون هایی که در حال ارسالش هستی وهوای همه بنده هات رو داری دوستت دارم مهربون ترین رفیقم .

ممنون که بهم سر زدی وتوصیه خوبی بهم کردی دوست عزیزم . 


تااونجایی گفتم که خاله خانم شاه کار کرده بودوکادویی خریده بود اینو اینجا داشته باشید تا بگم که چی شد .

خلاصه ما اومدیم خانه ومن که نشستم به نوشتن شکر گزاری ورسیدن به پوستم وکلی آلووئه ورا زدم وبعدش چند تا داروی دیگه چند وقتی بود دنبال یه دکتری بودم که یه دوستی قرار بود ادرسش رو بهم بده خواهر آخر شب برام ادرسش رو فرستاد منم چون یکشنبه دفترمون تعطیل بود گفتم حتما برم پیش دکتره ببینم چی میگه بعداز بیدارشدن یه لیوان آب ولرم خوردم اول تمرین ورزشم رو قبل صبحانه انجام دادم یه صبحانه مشتی درست کردم ودر کنار بابا ومامان خوردیم وبعدش رفتم سراغ تابلوفرشم وکلی موزیک باحال گوش دادم وبا آرامش بافتم رنگ به رنگ مامان هم برای ناهار قیمه بادمجان درست کرده بود ودر تدارکش بود ساعت ۱ زنگ زدم منشی دکتره گفت هستیم ولی باید بیای اینجا بشینی تا نوبتت بشه منم از فرصت تعطیلی استفاده کردم وتندی حاضر شدم تپسی گرفتم ورفتم هرچی مامان گفت با بابات برو اخه بابا ومامان رفته بود از صبح زود دنبال جریمه ماشین بلکه تخفیفی بگیرن که کم نکرده بودن وکلی هزینه جریمه شده بود وداده بودن واومده بودن دلم نیامد خسته وکوفته دوباره به خاطر من علاف بشه خودم رفتم خیلی شلوغ نبود بعد دونفر نوبت من شد دکتر عمومی بود ولی طب ابوعلی سینا رو تجویز می کرد تا رفتم داخل اول ناخن هام رو دید وصورتم رو دید وزبانم رو دید گفت احتمال زیاد کیسه صفرات مشکل داره حتما سنگ داره گفت تو خانواده کسی نداشتی که کیسه صفراش رو دراورده باشه که یاد مامان افتادم تو ۳۵ سالگی دراورده کیسه صفراش رو گفت همون برو سونوگرافی اگر اون مشکلی نداشت بیا تا بهت بگم چکار باید انجام بدی خلاصه کلی رفتم تو فکر ولی از یه طرف هم اصلا دردی نداشتم که این احتمال رو بدم اومدم خانه وتندی ناهار خوردم وبه سونوگرافی زنگ زدم که جواب نداد وگذاشتم برای بعد تعطیلات  خلاصه دیگه بهش فکر نکردم گفتم هرچی پیش بیاد همونو انجامش میدم رفتم بعدناهار یه چرتی زدم برعکس همیشه که اصلا نمیخوابیدم ولی خیلی مزه داد عصری هم با صدا برای چایی بلند شدم سه تایی چایی وکیک زدیم بر بدن وبه مامان گفتم بیا بریم فروشگاه سارک تو یوسف آباد بابا که گفت من حوصله ندارم بیام منم به مامان گفتم بیا پیاده تا یه جایی بریم بعدش تاکسی بگیریم که قبول نکرد گفت بیا با ماشین میریم منم کلی ادرس دادم به مامان که از کجا بریم وقتی رسیدیم وپارک کردیم رفتیم کلی گشتیم ومنم از سارک یه بلوز خریدم ومامان چیزی انتخاب نکرد بعدش اومدیم سمت امیراباد ویه بلوز وشلوار خریده بودیم شب قبل سایزش بزرگ بود عوض کردیم واونجا هم چرخی زدیم اومدیم به سمت خانه چندتا بستنی هم خریدیم واومدیم  سه تایی بستنی رو زدیم بر بدن ومن ومامان رفتیم دور اماده کردن شام برادر جان برامون خوراک کباب ترکی خریده بود از نشاط دورهم خوردیم منم رفتم سراغ چت تلگرام با وجی جون که دیدم نوشت که نمی توانم بیام مامانم امشب فهمیدیم زونا گرفته یعنی حالم گرفته شد اشک تو چشمام پر شد حال من این بود حال وجی جون چی بود گفت انقدر گریه کردم چشمام باز نمیشه این شانسه منه این بخت واقبال مادر منه تو این همه مریضی اینم بهش اضافه شد قلبم درد گرفت از این همه ناراحتی ودیگه هیچی نمی توانستم بگم بنده خدا با کلی ذوق وشوق برای اومدنش برنامه ریخته بود میخواستیم دوتایی چهارشنبه ۲۴ بهمن بریم کنسرت بهنام بانی پنجشنبه هم برای دکتر پوست وقت گرفته بودم براش که قبل عید یکم به خودش برسه ولی همه چی خراب شد ودیگه بلیط روز دوشنبه اش رو کنسل کرد من دیگه همه ذوقم خاموش شد ولی از یه نظر خوب شد کنسل کرد لااقل پیش مامانش موند وبه اوضاع اون رسید هیچ کدوم از خواهر برادرهاش نمی توانن مثل این بهش برسن انقدر همه همه چی رو یاد گرفته امپول زدن سند عوض کردن دیگه یه پا دکتر شده خلاصه اینم از اومدن دوستم دیگه دوشنبه هم از صبح پاشدم ورزش کردم وطبق روال اب گرم قبل صبحانه رو خوردم ویه صبحانه مشتی زدم وافتادم به جون خانه گردگیری کردم جارو کشیدم وسرویس بهداشتی رو شستم بعدش یه دوشی گرفتم وکلی به بدنم لوسین زدم وناخن هام رو روغن زدم تا حال بیان ودیگه سر ظهر دیدم بعله پر پر خانم تشریف اوردن مامان هم برای ناهار استانبولی درست کرد وچقدر مزه داد با سالاد شیرازی وترشی هوا هم که بارونی بود کلی بوی بهشت میداد دیگه خواهر اینا هم راه افتاده بودن بیان مامان هم سریع بساط اش پختن رو راه انداخت گفت تا میرسن سرده هوا اش میچسبه منم یکم به کارهای مرتب کردن لباس های شستم رسیدم ودیگه از ساعت ۶ نشستم پای اختتامیه جشنواره کلی لذت بردم برای خواهرها میفرستادم نتایج رو به اشتی جون وفائزه جون هم اطلاع دادم که ببینن البته اشتی جون خودش داشت میدید وخبر داشت راستی یادم رفت بگم که صبح با زنگ تلفن دلاک جون از خواب بیدار شدم اخه از خوزستان رسیده بود دید خوابالودم قطع کرد بعدصبحانه خودم بهش زنگ زدم وکلی از اتفاقات تعریف کرد از حسی که داشت از اتفاق هایی که پیش اومده بود خلاصه کیف کردم از دوستی به این با محبتی تا اعلام کاندیدای اول زن دیگه خواهرها رسیدن وباهم بقیه رو دیدیم وآش مامان پز که بوش گیجمون کرده بود خوردیم وکلی خوش وبش کردیم وبعدش خواهر اینا رفتن از دیدن عشق هام نگم که دلم براشون یه ذره شده بود انقدر مانی رو تو بغلم چلوندمش که نگو نیما رو هم که ماشالا همقد خودم شده رو که نمیشد بچلونمش فقط ماچ مالیش کردم ودیگه سه شنبه ای که شنبه شد وآعاز کار وفعالیت اینو فقط بگم وعرضم تمام ماجرای اون پارچ ولیوان به اینجا ختم شد که مادر وخواهر که باهم حرف زدن مامان جان گفته دیدی بد شد من شکلات بردم براشون اونوقت خاله ات پارچ ولیوان  خواهر هم گفته خاله خودشیرین کنه تو چرا بهت برمیخوره خودش یدونه از این پارچ ولیوان ها نداره اونوقت برده برای زن داداشش یعنی حرصی خوردیم ما خواهر ها که خدا میدانه خدایا خودت به هممون یه عقلی بده که برای خودمون زندگی کنیم نه مردم .

خواجون دوست دارم وازت ممنونم که این تعطیلات رو در کنار پدرومادر عزیزم بودم واز نعمت بودن در کنارشون احساس شعف داشتم ممنونم خدایا به همه پدرومادرها سلامتی بده به اون عزیزانی که دستشون از این دنیا کوتاهروحشون قرین رحمت از دعاهاشون بی نصیبمون نکن آمین یا رب العالمین.


سلام روز همگی خوش 

پنجشنبه تک وتور وتنها اومدم سرکار از خانه خواهر همسرش نبود مدیرعامل هم با پسرش رفتن شیراز منم اومدم تا ۱۲ بودم بعدش خواهر اوند رفتیم یکم لوازم بهداشتی برای خودمون میخواستیم خرید کردیم ورفتیم دم مترو شوهرخواهر جان از شسراز اومده بود از فرودگاه با مترو اومده بود رفتیم برداشتیم وپیش به سوی خانه من وسرراه پیاده کردن قرار بود عصر با دوستامون برن شمال به من هم گفتن من دوتا کار داشتم گفتم نمی توانم بیام ولی خواهری قرار شد باهاشون بره  من رسیدم خانه مامان وبابا وخواهری رفته بودن دنبال جریمه ماشین بیینن میشه کمش کرد یا نه که انجام نشده بود سرراه هم برای ناهار مرغ بریان گرفتن واومدن دورهم خوردیم خواهر تند تند داشت وسایل جمع میکرد ویکم بهش کمک کردم دیگه ساعت ۴ رفتن  مانی اومد بالا کلی ماچش کردم وکلی تو همون چند دقیقه حرف زدو تمام وسایل خواهری رو تا خودش بره برد پایین هرچی گفتم با آسانسور برو گوش نکرد میگه خاله من دیگه بزرگ شدم می توانم همه اینارو ببرم خلاصه دیگه راهی شدن ومنم رفتم یکم به حال وروز اتاقم سروسامان دادم ولباس های شستنیم رو دسته بندی کردم اخه قرار بود برای دوشنبه مهمون عزیزی برام بیاد کلی تو ذهنم برنامه ریزی کردم وتو این چند روز تعطیلی میخواستم به کارها وخودم برسم ولی صورتم پراز جوش شده بود جوش های درد دار وصورتم ورم کرده بود حتی کف سرم هم جوش زده بود ودرد داشت یه احساس بدی داشتم ولی با اومدن دوستم وکارهام خودم رو مشغول میکردم همش با وجی جون تو تلگرام حرف میزدیم اونم بنده خدا رفته بود برای من وخواهر ها ومامان یکسری چیز میز سوغاتی خریده بود  خلاصه به دوستم زنگ زدم برای خانه نوعی شون قرار گذاشتم شنبه با مامان بریم اونم گفت باشه بیاید دیگه جمعه صبح بیدار شدم دیدم مامان وبابا رفتن بهشت زهرا منم پاشدم برای خودم تخم مرغ گذاشتم بپزه تا اون آماده بشه دیدم مامان وبابا حلیم خریدن ودورهم خوردیم تخم مرغ رو گذاشتم برای روز بعد خلاصه یکم کارهام رو انجام دادم یکسری از لباس هام رو ریختم تو ماشین بقیه کارهام رو خورد خورد انجام دادم تازه تو یه چالش سه هفته تا سلامتی عصو شدم ویکسری ورزش داشت که اونا رو دانلود کردم تا از روز شنبه شروع کنم برای ناهار لازانیا درست کردم گفتم لااقل روزهای تعطیل مامان استراحت کنه مامان گفت برم لازانیا بخرم گفتم نه خسته ای صبح زود بیدار شدی برو استراحت کن تا من درست کنم اول که گفت درست نکن بزار خواهرهات بودن درست کن گفتم نه مادر جان بزار درست کنم هوس کردم (مامان من یه اخلاقی داره خیلی اجازه نمیده تو خودت تو اشپزخانه کار کنی وتو هر روشی بخوای دستوری رو پیاده کنی یه چیزی یا کاری انجام میده خیلی حرصم میگیره ولی این دفعه با آرامش گفتم نه مادر درست میکنم)خلاصه با آرامش یه موزیک اروم هم گذاشتم ومرحله به مرحله پیش رفتم ولایه به لایه چیدم وآماده که شد یه عکس خوشگل ازش گزفتم وگذاشتم تو فر میز ناهار رو چیدم تا حاضر شد دیگه مامان وبابا رو صدا کردم اومدن یه عکسی هم از آماده شدش گرفتم ورفت تو استوری اینستاگرام خلاصه دورهم خوردیم خیلی چسبید برادرجان هم رسیدو اونم از لازانیا خورد خدایی تعریف از خود نباشه خیلی خوشمزه شده بود دیگه همه جارو مرتب کردم چندتا از این باکس های داخل کمد میخواستم عصر با مامان وبابا رفتیم یه پاساژی نزدیک خانه تا چرخی بزنیم واز اون باکس ها بخرم خلاصه باکس که پیدا نکردم یه شلوار برای کلاس ورزشم خریدم مامان هم یه بلوز خرید بعدش رفتیم امی امیرآباد من رفتم غرفه های پارک لاله خیلی اونجا رو دوست دارم مامان وبابا رفتن فروشگاه از غرفه ها یه جعبه خوشگل خریدم تا کادو دوستم رو بزارم از کلوچه فروشیش دوتا کلوچه فومن خریدم ورفتم پیش مامان وبابا دیگه خریدهاشون که انجام شد اومدیم خانه دورهم یه شامی خوردیم من رفتم سراغ بافتن تابلو فرشم وکلی با موزیک حال خودم رو خوش کردم دیگه ساعت ۱ بود خوابیدم صبح ساعت ۹ بیدارشدم تا به کارهام برسم قبلش ورزش های مربوط به چالش رو انجام دادم آب گرم قبل صبحانه رو خوردم رفتم سروقت صبحانه با نان تازه بربری دست بابا درد نکنه که خیلی مزه داد بعدش با بابا رفتم یکسری خورده ریز برای کادوی دوستم دوباره میخواستم بابا هم کپی مدارکش رو میخواست بگیره انجام دادیم واومدیم خانه اخه برای خانه دیدن دوستم تابلوفرش خریدم وبا کاغذ الگو کادوش کردم چون خیلی بزرگ بود وجور دیگه نمیشد کادوش کرد ویه بلوز ویه کیف پول هم برای تولدش گرفته بودم که تو باکس گذهشتم مامان هم براشون مربای بالنگ درست کرده بود اونم گذاشتم تو پاکت ساعت ۴ تپسی گرفتیم به راننده گفتم بیاد پشت ساختمانمون تا وسایل رو بزارم داخل ماشین رفتنی رفتیم دم شیرینی فروشی یه کیک هم گرفتم ورا افتادیم به طرف خانه شون کلی اونجا گفتیم وخندیدیم وتا ساعت ۶/۳۰ اونجا بودیم خداروشکر خیابان ها خلوت بود وزود رسیدیم کلی عکس گرفتیم وبرای خواهرهامون فرستادیم خواهر دوستم که آمریکاست وهمیشه از راه دور من رو خجالت زده میکنه ومثل خواهرش برام وسیله میفرسته منم که برای خواهرها تو شمال فرستادم کلی هم دوست عزیزم کیک پخته بود وخوشمزه شده بود دیگه همونجا دایی زنگ زد که شام بیاین خانه ما مامان هم اصلا اجازه  نداد بریم خانه گفت باشه میایم من اصلا دلم نمیخواست اوقاتم تلخ بشه وروزم خراب بیخیال شدم وماشین گرفتیم ورفتیم به سمت خانه یه نم نم بارونی هم میامد رسیدیم خانه من با وجی جون داشتم تلگرامی حرف میزدم ومیگفتم یکشنبه بلیط بگیره چون جاده دوشنبه افتضاحه اونم به خاطر شرایط بحرانی مامانش می خواست تا دقیقه اخر یکشنبه پیشش باشه ودوشنبه بلیط بگیره خلاصه بعداون خاله زنگ زد که دوتا عکس برات فرستادم تو واتس اپ ببین کدومش خوبه میخواست برای خانه دایی بخره البته که دایی اینا مستاجر هستن ویه شیرینی کفایت میکرد ولی خاله من زیادی احساساتیه منم بهش گفتم ظرف برای چیشونه قبول نکرد حالا میشنیدم که شوهرشم داره بهش همون حرف منو میگه ولی کو گوش شنوا میگه خودم از پول خودم میخرم به کسی چه ولی همین سطح توقع اون طرف رو میبره بالا خلاصه خرید کرده بودن ورفتن خانه دایی ما هم مامان اول رفت پیاده روی بعدش ماهم اماده شدیم رفتیم رفتیم دیدیم خواهرای زندایی هم هستن شوهر خاله ام تا میره خانه کسی کنترل تلویزیون دست اونه وفقط هم میزنه شبکه های بی خود خودمون که جز برنامه های مسخره چیزی نداره خلاصه که ادم حرصش در میاد منم دیگه رفتم یه طرفی نشستم که اصلا تلویزیون نباشه خلاصه وقتی هم شامش رو میخوره هنوز از گلوش پایین نرفته مثل طوطی فقط خاله رو صدا میزنه که پاشو بریم ادم نمیدانه چکار کنه با این ادم خلاصه یکم بحث فرش واین چیزا شد چون کارش فروش فرش هست دیگه شروع کرد به صحبت کرد زندایی کادوی خاله رو باز کرد تنگ ولیوان بوهمیای مدل سرویس زندایی براش خریده بود اخه یکی نبود بهش بگه زن مومن چرا اخه ؟زندایی قند تو دلش آب شد گفت وای من که عاشق طرف وظروفم ولی ما یه بسته شکلات خریدیم ورفتیم اگر عزت ادم ها به این چیز هاست بزار عزت اونا بیشتر بشه چون دایی من اینطوری نیست ولی زنش از اون پولکی های قهاره خلاصه اون شب هم گذشت حالا تو ادامه میگم براتون که چی شد بقیه این چند روز .


روز ۷ فروردین صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم بعداز درست کردن یه صبحانه خوشمزه با روغن حیوانی تخم مرغ تپلی زدم ویکم همه جارو مرتب کردم مامان مشغول کارهای ناهار بود بهشون گفتم بعدناهار بریم یه چرخی بزنیم باغ کتاب دیدم هیچ کس حرفی نزد استقبالی نکرد ولی خودم دوست داشتم برم اونجا وفیلم آشغال های دوست داشتنی رو ببینم  بعدناهار همه جا رو مرتب کردم طرف هارو چیدم تو ظرفشویی ورفتم آماده شدم خواهری هم طبق معمول قرار بود برن خانه دوستشان  منن اسنپ گرفتم ورفتم اتفاقا راننده یه خانم بود یه صدای کلفتی مثل مردها داشت حتی رانندگی فرمان گرفتنش مثل مردها بود خیلی به موقع رساند من و رفت اول از هوا و آسمان ابی اونجا یه استوری گرفتم  ورفتم داخل اول کار بلیط سینما رو گرفتم برای ساعت ۷/۴۵ جا داشت  منم با خیال راحت کتاب فروشی هارو دیدم کتاب فلسفه تنهایی رو که خیلی دوست داشتم خریدم  بعدش رفتم با هفت سین خوشگلی که چیده بودن عکس گرفتم بعدش رفتم قسمت کتاب های کودک اونجا کلی لذت بردم از دیدن بچه ها وخریدهاشون  بعداز اونجا رفتم کافی شاپ ویه چایی سبز خوشمزه وکیک سیب ودارچین سفارش دادم بعداز اونجا رفتم برای دیدن فیلم  ،فیلم خوبی بود .

بعداز دیدن فیلم گوشیم دیگه شارژش کم شده بود وتا میخواستم برم دیگه نمی توانستم اسنپ بگیرم رفتم گوشیم رو زدم به شارژ تا این فاصله کتابم رو درآوردم خواندم  خیلی جالب بود همه جور تیپی بودن خیلی ها که با لباس های  رسمی کفش های پاشنه دار اومده بودواصلا نمی توانستن درست راه برن خدایی نمی دانم چرا انقدر مردم ما به خودشون سختی میدن.

بعد که گوشیم شارژ شد رفتم به طرف پارک آب وآتش انقدر تاریک بود هیچ کس اون سمتی نمی رفت یهو یه ترسی به جونم افتاد انگار تو جنگل تنها داری قدم میزنی آخه باید از پارک طالقانی رد بشی تا به آب وآتش برسی قدم هام رو تند تر برمیداشتم ولی سکوتش ونم نم بارون دلم نمیخواست زود رد بشم یه اتوبوس دوطبقه اونجا بود ازش عکس گرفتم خواهری وقتی کوچیک بود دیگه اخرین اتوبوس دوطبقه کار میکرد وهمیشه میگفت دوست دارم یه اتوبوس دوطقوه بخرم توش پراز ادم باشه و من رانندگی کنم خلاصه رسیدم به آب وآتش  وکلی اونجا قدم زدم بعد به خواهری زنگ زدم برام اسنپ بگیره که گفت ۱۹ تومن گفتم نمیخواد خودم با تاکسی میام بعدش یه قسمت نمایشگاه زده بودن رفتم اونجا رو دیدم برای مامان زردچوبه خریدم وبعد به برادرم زنگ زدم گفتم میای دنبالم گفت پیش دوستام هستم وبعدش کلی غرزد که چرا تنهایی رفتی وازاین حرفا گفتم بابا قطع کن خودم میام بعدش اسنپ گرفتم ودیدم ۱۴ تومن زد سریع هم اومد اونجا بود که کلی خودن رو شماتت کردم که چرا اصلا بهش زنگ زدی خودت اومدی خودت هم برمی گردی ودیگه سریع رسیدم واینم رفت تو تجربه های خوب دیگه وبه خودم قول دادم که بیشتر از این کارها انجام بدمواین داستان آغاز سال ۹۸ ادامه دارد


سلام به روی ماه همه دوستای گلم سال نو مبارک بهترین هارو براتون آرزو دارم .

چهارشنبه سوری همه مهمونا اومدن البته چندتایی شون نیامدن ولی یک سری مهمون از شیراز برامون رسید کلی تو محوطه اتیش روشن کرده بودن رئیس هیات مدیره ساختمان وخوشگل همه جارو تزییین کرده بودن وکلی هم منورهای رنگی گرفته بودن واصلا آلودگی صوتی نداشتیم کلی موزیک گذاشته بودن وبزن وبرقص برپا بود کلی حال کردیم بعدش اومدیم خانه واز مهمونا پذیرایی کردیم شام خوردیم مامان جون هم آش رشته پخته بود کنارش رشته پلو با گوشت قلقلی وکشک بادمجان ومخلفات هم سبزی خوردن وترشی وماست دورهم خیلی چسبید دیگه ساعت ۱/۳۰مهمون ها رفتن  خواهر ایناهم از همه خداحافظی کردن چون فردا راهی سفر بودن خلاصه تند تند به کمک هم همه طرف هارو جمع کردیم یکم خانه رو سروسامان دادیم تا فردا صبح بهتر تمیز کنیم خلاصه با کمر درد خوابیدم خواهر اینا هم رفتن ولی مانی جونم موند خانه ما صبح پاشیدیم دوباره یکسری ظرف گذاشتم تو ماشین خانه رو جارو زدم همه چی مرتب شد با مامان وبابا وخواهری رفتیم بیرون اول رفتیم گل فروشی  سنبل خریدیم دادیم گلدونش رو عوض کرد بعدش رفتیم گیشا روسری نخریده بودیم من ومامان وخواهری خریدیم یدونه هم برای خواهر خریدیم اونم داشت ساک هاش رو میبست چون ساعت ۴ صبح بلیط داشتن از گیشا اومدیم نزدیک خانه چندشاخه شب بو خریدیم مامان وبابا رو رساندیم خانه وسایل های خرید رو هم گداشتیم خانه رفتیم خانه خواهر تا بهش یکم کمک کنیم رسیدیم اونجا بچه ها که رفته بودن حمام کرده بودن ساک هاشون رو کیلو کردیم واندازه هاش درست که شد دیگه خانه رو یکم با خواهری مرتب کردیم بچه هارو حاضر کردیم وهمه ات واشعال هاشونم جمع کردیم اوردیم انداختیم بیرون دیگه خواهر وشوهرش موندن تا تتمه کارهارو انجام بدن وبیان ما هم اومدیم خانه هفت سینمون رو چیدیم ودوش گرفتیم کلی با نیما ومانی وبقیه دور هفت سین عکس گرفتیم مانی همینطور منتظر بود تا شمع هارو روشن کنه شام خوردیم خواهر اینا ساعت ۱۲/۳۰ اومدن یه شامی خوردن تا سال تحویل موندن کلی عید مبارکی کردیم ودیگه یک ربع به دو شب سوار ماشین شدن رفتن فرودگاه همه خسته بودیم ونتوانستیم ببریمشون فرودگاه امام خلاصه خودشون اینطوری راحت تر بودن خلاصه امسال رو بدون عزیزانمون شروع کردیم تا ساعت ۴ بیدار بودیم سوار که شدن دیگه بیهوش شدیم صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم ولی همگی کسل وخواب آلود بودیم ولی به عشق تولد مامان جونم خوشحال بودیم صبحانه خوردیم وبا خواهری وبرادر از خانه زدیم بیرون هنوز کادوی مامان رو نخریده بودیم برای بابا هم کادوی روز پدرش رو نداده بودیم خلاصه رفتیم بیرون رفتیم کفاشی آداک که مامان از اونچا کفش خریده بود وست کفشش کیف هم داشت خریدیم واز ونجا اومدیم سمت قنادی بی بی تو یوسف آباد انقدر شلوغ بود که برادر گفت بریم قنادی گلستان تو شهرک غرب اونجا یه کیک کوچیک گرفتیم  از اونجا رفتیم یه بستنی سنتی سه تایی زدیم بر بدن ورفتیم پاساز مفید برای پدرجان چند تا تیکه خرید کردیم وبعدش رفتیم خانه مادر حان سبزی پلو ماهی درست کرده بودخوردیم وبعدش مراسم تولد بازی رو شروع کردیم کلی عکس های خوشگل گرفتیممومسخرهمبازیمدراوردیممبرایمخواهرماینامهممفرستادیممخواهرمکادوشمرومشبمدادهمبودمیهمبلوزمخوشگلمبرایم مامانخریدهملودمرایمبابامهممکتابمگرفتهم بودمامانم اسرار داشت که بریم عید دیدنی ولی اصلا حسش نبود 

مامان وبابا رفتن خانه دختر عمو جان که عید اول شوهرش بود ما سه تا هم کلی نشستیم به فیلم دیدن برادر هم رفت یه چرخی بزنه دایی هم زنگ زد که داریم میایم خانتون دیگه به مامان وبابا خبر دادیم دایی اینا اومدن من وخواهر پذیرایی کردیم ونشستیم به حرف زدن وتو این فاصله مامان وبابا هم رسیدن من وخواهری رفتیم سالاد ماکارونی درست کردیم از شب قبل هم آش وکشک بادمجان داشتیم اوردیم دور هم خوردیم کلی خوش گذشت هنوز دایی هام وپدرم رسم عیدی بردن برای خواهرها رو دارن با تینکه برادرها بزرگتر هستن ولی روز اول عید میرن دیدن خواهرهاشون دایی هم برای مامان پارسال که اولین عیدی بود که با خانمش میامد خانه ما برای مامان وخاله یه ظرفی که شبیه باسن بود ویکطرفش گلواری شده بود ونقره بود تا اوردن با اب وتاب باز وخاله این طرفه اصلا رو میز وای نمیستاد انقدر گرد وناجور بود همه باهم زدیم زیر خنده یه جور خنده داری بود ۷۰۰ هزار تومن داده بودن خریده بودن برای خاله که تا برده بود خانه نقره اش کنده شده بود دوباره داده بود برده بودن درست کرده بودن اورده بود براشون یعنی هرکی اون طرف رو میدید میخندید خلاصه کلی خورد تو پرش زندایی خانم ولی امسال پولش رو دایی داد به مامان چون خود دایی هم فهمید چیز بدر بخوری نبوده وپول هدریبوده.

ودیگه اون شب رو گذروندیم وفردا عصر حاضر شدیم  بریم خانه عمه ها وعمو جان وخاله مامان تا اومدیم کفشامون رو بپوشیم از نگهبانی ساختمان زنگ زدن که مهمون داره میاد براتون تند تند مانتو اینارو دراوردیم ودیدیم خاله مامانم با پسر کوچیکه تش اومدن خانمون شوک شدیم آخه همیشه ما میرفتیم خانشون بعد اونا میامدن ولی گفت مامانت چندبار طی سال اومده خانمون من گفتم عید زودتر برم ببینمش خلاصه اونا که رفتن ما هم پاشدیم رفتیم اول خانه عمه بزرگه اونجا نزدیک خانه آشتی جونه هر وقت میرم یاد آشتی میافتم پارسال بهش زنگ زدم خانه مادرشوهرش بود ولی امسال چون دیروقت بود بهش زنگ نزدم ولی همونجا تو محوطه کنار اون وسایل بازی با مانی جونش یادش کردم از اونجا هم رفتیم خانه عموجان کلی با نوه خوشگلش بازی کردیم کلی نشستیم اومدنی خانه ساعت ۱۱ شب بابا وخواهر شکمو جان هوس ساندویچ های نشاط رو کردن کلی تو صف وایسادیم وکرفایم اومدیم خانه خوردیم بعدش با واتس آپ با خواهر اینا صحبت کردیم ودیگه ساعت ۳ شب بود خوابیدیم روز سوموچهارمه همش مهمون داشتیم تا شب فکر کنم عمه بزرگه شب رفتیم خانشون صبح زنگ زده بیان خانمون شانس اوردیم مامان وبابا خانه نبودن ولی غروب اومدن روز پنجم زدیم از خانه بیرون مامان گفت بریم خانه دایی ات روز اول لومدن اونا هم زنگ زدیم که رفته بودن شمال خلاصه هوا علی بود رفتیم باملند کلی اونجا تو بارون گشتیم وکلی خرید کردیم بعدش هم رفتیم ناهار دورهم تو هوای خوشگل خوردیم واومدیم خانه 

ادامه دارد


روز قبل به دلاک عزیز زنگ زدم تا باهم صحبت کنم وتبریک سال نو بگم بعداز خوش وبش واین حرفا گفت شاید با یکی دوتا از بچه ها برای تهران کردی بریم میای شما ؟منم گفتم اره اگر برنامه بزارید میام خلاصه قرار شد بهم خبر بده برنامه اگر جور میشد برای هفتم عید بود خلاصه ما همینطور مهمان داشتیم امسال از اون سال های پر مهمونی بود خلاصه غروب دلاک جان زنگ زد که برنامه اکیه برای هفتم وساعت ۴ خانه فرهنگی راش  منم تندی از تو اینترنت مسیرش رو از اینترنت در اوردم تا برای فردا آماده باشه صبح روز هفتم البته صبح که نه ساعت ۱۱ تازه از خواب بیدار شدم چون انقدر دیر میخوابیدیم که صبح اصلا نمیشد زود بیدار شیم ،بعداز صرف صبحانه یه زنگی به دختر عمه جان زدم برای تبریک تولدش ورفتم سراغ کارهام بعداینکه همه جارو مرتب کردم ساعت ۱ بود مهمان امد خانمون عموجان وزن عمو بودن نشستیم به حرف زدن وتو همین حین دایی جان هم زنگ زد واومدن خدا رحم کرد مامان جان ناهار رو آماده کرده بود من دیدم ساعت ۳ هنوز نشستن دایی اینا هرچی هم میگفتیم که ناهار بیاریم بخوریم دورهم ولی اصلا زیر بار نمیرفتن من دیگه رفتم تو آَشپزخانه برای خودم یکم غذا کشیدم تند تند سرپایی خوردم خدا رحم کرد صبح قبل صبحانه رفتم دوش گرفتم تا دیدن من دارم ناهار میخورم پاشدن به رفتن منم اونا که رفتن رفتم آماده شدم روزهای قبل هرچی به خواهری وبرادر میگفتم بریم فلان موزه کلی ناز میکردن تا من حاضر شدم برم شروع کردن که وایسا ماهم بیایم باهات وتنها نرو وازاین صحبت ها منم گفتم لازم نیست خودم با دوستام میرم  خلاصه که با اسنپ رفتم یه تیکه راه پارک وی تا ولیعصر یکم شلوغ بود تو راه دلاک جون رنگ زد که ما رسیدیم بیا خیلی جالب نشانه داد بهم گفت همون خیابانی که پهنه وکلی دختروپسر مرغ عشق هست تو خیابونش

ما اونجا ایستادیم اسنپیه همونجا بهش گفتم ایستاد تا پیاده شدم دلاک پشتش به من بود رفتم یکم اذیتش کنم که دوستمون یهو گفت که دوستت رسید البته خوب اونموقع من با هاجر جون اشنا نبودم کلی بابت این قضیه خندیدیم وبهم دیگه معرفی شدیم سیمین جون رو خوب بابت قضیه کمک به جنوب کشور دیده بودم دختر آروم ومهربونیه ودیگه با هاجر جون هم اشنا شدم وچهارتایی یک روز عصر خوب رو باهم گذروندیم خانه فرهنگی راش هم برای مصدق خدابیامرز بوده که ارث رسیده به نوه اش اونم داده به میراث فرهنگی داخلش کتاب فروشی ،سینما ، کافی شاپ وخانه نگهداری کودک داشت کلی همه جارو دیدیم تو کتابفروشیش انقدر شیطنت کردیم کلی کتاب های قدیمی داشت اونارو ورق زدیم مجله های زمان قدیم هم بود کلی لذت بردیم بعدش رفتیم کافی شاپ تا از منو انتخاب کردیم نفری یه برگه دادن ومقداری مداد شمعی تا نقاشی بکشم دلاک جون از همه رنگ ها استفاده کرد ومثل یه چهل تیکه شد صفحه اش هاجر بانو یه خانه کشید وجلوی خانه اش رو گل کاری کرد منم یه ادم کشیدم با رنگ زرد واطرافش رو پراز سرسبزی وگل کردم  سیمین جون اول چیزی نکشیدولی بعدش یه گل بزرگ وسط رگه کشید کلی به نقاشی هامون خندیدیم وکلی شاد شدیم از اون همه رنگ بعدش سفارشم آماده شد واوردن برامون من شکمو تارت با چای سبز سفارش دادم بقیه شیک  شروع کردیم به خوردن اولین تیکه از تارت رو گذاشتم دهنم سوخت تمام سقف دهنم اتیش گرفت  اومدم چایی بخورم اونم داغ بود دیگه مردم ولی صدام در نیاوردم تا شب تمام پوست سقف دهنم ور اومد خلاصه تا ساعت ۷ پیش هم بودیم ودیگه هرکس رفت یه طرفی من با هاجر جون تا میدان تجریش رفتم اون رفت بی ار تی سوار بشه منم رفتم مجتمع تجاری ارگ خلاصه که اونجا برای خودم کلی چرخیدم مانتوها رو رفتم دیدم یه هفت سین خوشگل چیده بودن اونجا رفتم کلی عکس انداختم به وجی جونم زنگ زدم دستش بند بود ۵ دقیقه بعد خودش بهم زنگ زد وکلی تو پاساژ چرخیدم وباهاش حرف زدم دیگه ساعت ۸ زدم بیرون از پاساژ اومدم دیدم یا خدا چه خبره بارون مثل چی داشت می بارید تندی رفتن ایستگاه تاکسی ها دیدم یدونه ماشین هست ولی مسافر نداره رفتم سمت بی ار تی حالا کارت اتوبوسم همراهم نبود یه بنده خدایی پول دادم اون کارت زد تا چهارراه پارک وی رفتم اونجا پیاده شدم سوار اون یکی خط شدم خیس شدم انقدر بارون تند بود تا حرکت کنه نیم ساعت طول کشید ازاونجا هم تا برسه به پل گیشاشد ساعت ۹ تو راه به خواهری زنگ زدم ماشالا با دوستاش بیرون بود به برادر زنگ زدم اونم بیرون بود گفتم ولش کن خودم میرم رسیدم سر گیشا خدا خیرش بده یه تاکسی وایستاد دید چندتا مسافر هست تا دم در خانه پیاده شدم رفتم خانه یخ کرده بودم از سرما کتونی هام که خیس شده بود رفتم پاهام رو با اب گرم شستم یه کاسه سوپ برای خودم وبابا گردم کردم خوردیم مامان هم خانه یکی از همسایه های رفته بودن عید دیدنی وشام خلاصه که یه روز خوب وپر خاطره ای شد برام .

خدای خوبم بابت روز خوبی که برام من دوستانم ساختی ازت هزاران بار ممنونم بابت اشنایی با خیلیازدوستانم مجازی که الان از واقعی خم واقعی تر هستن ازت ممنونم .


سلام روزهمگی بخیر ایشال که تو این هوای خوب ارامش مهمون دلتون وشادی مهمان لبتون باشه .

چند روزی بود تو تعطیلات دنبال یه فرصت بودم  تا برم فیلم متری شیش ونیم رو ببینم خواهری وبرادر که با هم با دوستاشون رفته بودن  خلاصه دهمین روز از بهار عصر به مامان وبابا گفتم بلیط بگیرم بریم سینما مامان که گفت اره من میام واما بابا که هنوز تو اون روزهای جوانی خودش که میرفته سینما وکلی جوان جنگولا میامدن وتوصف می ایستادن وبعد تازه کلی همه مدل فیلمی هم بوده دیگه بعد که یکم براش توضیح دادم میگه اخه یه مرد ۷۰ ساله میره سینما ؟خنده ای کردم گفتم وا بابا این چه حرفیه خدایی مگه سینما سن وسال داره مهم اینه که دلت چی بگه وگرنه سن بهانه است بعداش دیگه چیزی نگفت برای ساعت ۹ بلیط گرفتم برای سینما فلسطین چون بابا جاهای دور نمیره خودم دوست داشتم بریم مرکز خرید کوروش بابا اونجا رو نمی اومد خلاصه یکم نشستم به قالی بافی ساعت ۸ مامان وبابا نمازشون رو خواندن حاضر شدیم به رفتن خیابان ها خلوت بود ۲۰ دقیقه ای رسیدیم حالا رفتیم من سریع کد رو وارد کردم بلیط رو گرفتم بابا گفت اه چه خوبه صف نیست گفتم بابا جان خیلی وقته کسی صف وای نمایسته خلاصه سالن طبقه دوم سینما فلسطین بودیم رفتیم بالا بابا گفت چرا بالکن گرفتی این حتما بالکن سینماست؟ گفتم والا به خدا بالکن نیست سالن طبقه دوم هست تا رفتیم بالا نشستیم کلی براش دانه دانه براش توضیح دادم که اینا رو تو سایتش انتخاب میکنی جا رو تعیین میکنی بهد بلیط برات صادر میشه کد بهت میده راحت میای اینجا بلیط رو دریافت میکنی کلی خوشش اومد درصورتی که چندین بار دیگه هم رفتیم باهاش سینما ولی هردفعه همین ماجراست 

خلاصه درب سالن باز شد بریم داخل رفتیم جامون رو پیدا کردیم اومدیم بشینیم اول مامان نشست بعد به بابا گفتم شما بشین بعد من نشستم کنار من یه نفر خالی بود بابا گفت بیا جات رو با من عوض کن یه وقت یه آقایی میاد میشینه گفتم نه پدر جان مطمئن باش کسی نمیاد تا همه بیان مستقر بشن همینطور چشمش به این جا بود که کی میاد اینجا بشینه فیلم که شروع شد دیگه آروم نشست وقتی اینو می نوشتم یاد اون روزهایی افتادم که عضو مجله فیلم بودم با دختر عمو جان اونم با کلی التماس آخه عاشق سینما بودم از طفولیت بزار بگم چی شد

اول از اینکه برای عضویت تو مجله هرچی به بابام اصرار کردم قبول نکرد گفت من از این کارها خوشم نمیاد ولی تا به پدر بزرگم گفتم گفت بیا من پولش رو میدم برو ثبت نام کن موضوع پول نبود بابام کلا سینما های قدیم رو یادش بوده وهنوز تو فکرش همونه خلاصه جونم بگه براتون ثبت نام کردم وهر ماه برام پست میاورد وهر فیلمی هم که اکران میشد بلیطش رو تو مجله میگذتشتن تا بریم ببینیم وهنرپیشه ها هم میامدن برای اکرانش یه بار دختر عموم اومد خانه ما اسم فیلم یادم نیست ولی جمشید هاشم پور وفرامرز قریبیان تو فیلم بازی کرده بودن اوناهم قبل فیلم تو سالن بودن مامانم ما دوتارو برد رسوند اون موقع مامان هنوز رانندگی نمی کرد بنده خدا با اتوبوس برد مارو گذاشت وخودش برگشت وقرار شد بابا بیاد دنبالمون ما دوتا موقع بلیط گرفتن هواسمون نشد دوتا برگه هارو باهم بدیم هر کدوممون جدا جدا برگه رو دادیم بخاطر همین جای هر کدوممون کلی باهم فاصله داشت حالا فکر کن ما مگه چندسالمون بود دوم راهنمایی بودیم فیلم تمام شد وهنرپیشه های فیلم اومدن ونشستن به نقد وبررسی فیلم وسط های برنامه بود دیدم بابا وارد سالن شد تا من ودید گفت پاشو بیا بیرون کو دختر عموت اونم صدا کردم نداشت برنامه تمام بشه حالا داستان شروع شد شما چرا جاهاتون پیش هم نبود حتما با کسی قرار داشتین یعنی شبی شد دختر عموم که اصلا غمی نداشت چون عموم خیلی اذیت نمی کرد وبهشون خیلی راحت اجازه میداد ولی من تا چندساعت داشتم بلیط هارو بهش نشان میدادم وتوضیح میدادم  هرچی لذت برده بودم از فیلم همه اش از دماغم اومد بیچاره مامانم کلی هم اونو دعوا کرده بود  خلاصه که ماجرایی داشتیم همیشه برای رفتن به سینما البته این سخت گیری ها فقط برای من وخواهر بود وگرنه که اون دوتا اصلا سوال وجواب پس نمی دن .

اون شب کلی از ادم ها خانوادگی اومده بودن وخیلی هم ادم های مسن توشون بود وقتی بهش نسان دادم دیگه حرفی برای گفتن نداشت بعداز فیلم هم کلی کیف کرده بود از دیدن فیلم کلی هم اشک ریخت تو فیلم ودیگه اومدیم خانه کلی با مامان با هیجان از صحنه های فیلم حرف میزدن وکلی تشکر کردن بخاطر سینما رفتن وقتی تبلیغ فیلم تختی رو داد تو سینما بابا گفت حتما اینو بریم گفتم باشه بابا حتما میریم چون خودم هم خیلی دوست دارم ببینمش .

بابا خودش تمام فیلم های خوب وکتاب های اون زمان رو چند بار دیده وخوانده الانم هرچی فیلم خارجی بیاد میبینه وکتاب میخوانه ولی نمی دانم چرا انقدر ذهنش تو اون زمان مونده از سینماها خلاصه اینم از ماجرای یک روز سینما رفتن ما .

بعدا نوشت:یه چیزی یادم رفت بگم اون وقت ها که کوچکتر بودم سریع تا از کارم انتقاد میشد اشک میریختم ودیگه نمی توانستم حرف بزنم وچه اشک های الکی برای اون فیلم ریختم ولی از خدا ممنونم بهم یاد داد که چطور حرفم رو بزنم ودیگه بخاطر توصیح کارهایی که خودم میدانم درست بوده اشک های قشنگم رو حدر ندم خداجون ممنونتم ودوستت دارم .


سلام به همه عزیزان ایشالا شادوسلامت باشید ودر صلح وآرامش

روزهای بهار با هوای دلپذیرش اصلا ادم دلش نمیخواد خانه بشینه وجون میده برای پیاده روی خلاصه که از آغاز اولین روزهای کاری که خوب خواهراینا از سفر اومدن کلی جاهای خوشگل خوشگل رفته بودن تو اروپا وکلی جای تعریف ودیدن عکس داشت واینکه خرروز خانه ما بودن بچه ها که دیگه هم ما دلتنگشون بودیم هم اونا وچندروزی باهم گذشت ولی من عجیب کمر درد داشتم وکج کج راه میرفتم واصلا نمیشد بشینم فقط ایستاده حالم بهتر بود خلاصه چند روز اول کار رو اومدم دیدم نه روی صندلی کارم هم نمیشه بشینم ولی با کمال پررویی پیاده روی میکردم با خواهرها میرفتیم گشت وگذار یه روزهایی هم مامان هم باهامونمیامد خلاصه خوبه دل ادم نمیاد تو خانه بشینه تو فصل باهار (چقدر اینطور نوشتن باهار رو دوست دارم) 

اخر هفته دیگه دیدم خیلی درد دارم رفتم پیش طب فیزیکی نقطه درد رو بهش گفتم به پشت خوابیدم پاهام رو صاف کشید استخوان های لگنم رو نگاه کرد گفت لگن سمت راستت یک کم بالاتره از جاش دراومده رو نقطه درد کمرم یه دستگاهی گذاشت المنتی بود مثل نیش زنبور اشعه میزد بعدی که گرم شد ودستگاه رو برداشت اومد چند تا حرکت اکروباتیک زد وچندتا ورزش داد گفت تا ۴۸ ساعت پیاده روی نکن وطولانی مدت هم واینستا خلاصه که اون شب خیلی حالم خوب بود وبهم تو ۵ مرحله ورزش داد که سرکار هم انجامش بدم خلاصه انجام دادم ولی روز دوم دردش بیشتر شد قرار بود دوروز بعد برم دوباره معاینه کنه نگاه کرد گفت خوبه چند مدل دیگه هم ورزش اضافه کرد ودیگه اومدم خانه .

پنجشنبه که عید دیدنی ودورهمی داشتیم با دوستای مشترک خواهرا کلی گفتیم وخندیدیم ولذت بردیم خواهر چون خانواده شوهرش همه شیراز هستن قرار شد دوشنبه بلیط بگیرن برن شیراز تا هفته دیگه که تعطیل هست از قبل به ما هم گفت که بیاین دورهم خوش میگذره منم وخواهری وبرادر که گفتیم نمی توانیم بیایم ولی گفتیم مامان وبابا رو ببرید یه حال وهوایی عوض کنند مامان که رو هوا زد ولی امان از دست بابا هرچی بهش گفتیم گفت نمیتوانم بیام بهش میگم پدر من برو یکم حال وهوات عوص بشه در صورتی که خیلی اونجا رو هم دوست داره ولی زیر بار نرفت که نرفت منم که اصرار میکردم میگفت خوب خودت برو چرا همش به من اصرار میکنی کاری داری من مزاحمت هستم یعنی ادم خل میشه لخاطر این افکار مسخره خلاصه دیگه سکوت کردم هرچی دامادمون اصرارش کرد اصلا زیربار نرفت که نرفت من به مامان گفتم برو حالشو ببر بی خیال بابا تازه بهش برهم میخوره چرا خودش نمیره پس مامان داره میره خواهر کلی سرش غر غر کردهیچی نگفت ولی من بیچاره حرف میزنم انگار اتیش میزنم منم گفتم ولکن بخاطره سنشه انقدر سخت میگیره ولی عجیب اخلاقی داره تا ما کوچیک بودیم پنجشنبه ها وجمعه ها میگرنش اود می کرد وما به هیچ وجه نمیتوانستیم بریم بیرون یا عمه کوچیکه میامد دنبالمون یا دایی بزرگه ویا خودمون میرفتیم خانه مادربزرگ مادری دیگه بزرگتر شدیم خودمون خانوادگی کلی میرفتیم مسافرت دیگه از اون سردرد میگرنی بابا خبری نبود حالا الانم که رسیده به هفتادسالگی دیگه حوصله نداره بره سفر با ماشین که اصلا طولانی مدت نمیزاریم رانندگی کنه خیلی تند میره ودیگه ترجیحا با قطار وسفرهای با هواپیما میریم باهاشون مگر اینکه برادر جان با مابیاد خلاصه داستانی داریم .

ولی دیشب با خواهری وبابا رفتیم فیلم غلامرضا تختی کلی لذت بردیم خیلی قشنگ بود کلی گریه کردیم توصیه میکنم حتما برید ببینید واقعا فیلم خوبیه لااقل قهرمان های کشور خودمون رو ببینیم وبشناسیم .

یا حق 


سلام سلام صدتا سلام ماه قشنگ اردیبهشت برهمگی مبارک

خوبین؟ سلامتی به قول یک سری از دوستان چه خبر؟خوش میگذره 

ما آخر فروردین رو با تولد داداش گلمون تمام میکنیم وآغاز اردیبهشت هم با تولد خاله خانم شروع میشه حالا ماجرا چطور شد

برای ۲۹ که خاله شبش زنگ زد که ناهار بیاین خانه ما که دایی و خانمش میان من نگفتم تولد دادشمه گفتم نمی توانیم بیایم من برای یه روز خاص میام خانتون گفت وا روز خاص چیه گفتم آخه امسال تولدت با تولد امام زمان یکی شده اون روز میام خاله منم که انقدر مذهبیه این حرف رو که زدم دیگه قبول کرد واصراری نکرد اون شب یه پیتزای چهارنفره درست کردم ودورهم خوردیم خواهر ومادر هم تصویری زنگ زدن مانی ونیما هم که دیگه دلشون ضعف رفت گفتن خاله تنها تنهاپیتزا میپزی گفتم قربان قدوبالاتون شماهم  بیاین میپزم خلاصه اون شب رو گذروندیم راستی ظهر پنجشنبه هم با خواهری رفتیم برای مانیکور این حرفا کلی ناخن هام رو درست کردن ومدل جدید رو بیشتر میپسندم خلاصه برای خاله خانم هم رفتم یه روسری خوشگل خریدم تا برای یکشنبه براش ببرم .

شنبه هم با بابا وخواهری رفتیم لاله زار بریم بازدید از تئاتر نصر یه مکان قدیمی دیدنی ولی تا ما برسیم تایمش تمام شده بود رفتیم بازار عودلاجان تا از مغازه های صنایع دستی دیدن کنیم اونا هم بسته بودن خلاصه کلی پیاده روی کردیم رفتیم مسلم غذا بخوریم صف از اینجا تا اونجا خلاصه بابای عاشق فست فود مارو برد سمت عباس آباد که بریم نیک بو ولی ما قبول نکردیم رفتیم زغالی برگر سمت ظفر اونجا لااقل جای نشستن هم داشت بعداز اونجا اومدیم خانه خواهری با دوستاش رفت بیرون من نشستم به دیدن قسمت ۶ رقص روی شیشه رو دیدم برای خودم چای سبز دم کردم وکلی تخم اوردم وحسابی از خودم پذیرایی کردم بعدش دیگه یه چای سیاه هم برای بابا اوردم دیگه پاشدم یه سر زدم به اشپزخانه دوتا طرف شیر داشتیم با یکیش مسقطی کاکائویی درست کردم وبا یکی دیگه اش سوپ شیر بعدش زنگ زدم با وجی جون صحبت کردم کلی برای هم حرف داشتیم وای انقدر اون گیروگرفتاره که من بهش گفتم تو حرف بزن تا یکم اروم تر بشه پذیرایی از مریض اونم دوتا خیلی سخته خلاصه بگذریم شب هم من وبابا سوپ خوردیم دیگه خواهری وبرادر هم رسیدن برای اوناهم سوپ کشیدم خوردن اخر شب هم یکم مسقطی خوردیم کلی حال داد.

شنبه که اومدیم سرکار یخ کردم انقدر دفترمون سرد بود دل وروده منم که به سرما حساسه یعنی دیگه مردم انقدر شکم درد داشتم رفتم خانه اونجا هم سرد بود دیگه قاطی کردم رفتم گازهارو روشن کردم تا گرم بشه خانه چایی خوردیم با خواهر تا یکم از سرمایی بدنمون کم بشه بعدش با فائزه جون زنگ زدم صحبت کردم بعدش یه شامی درست کردم خواهری که خواب بود هرچی صداش کردم بریم یه چرخی بزنیم که بیدار نشد زیر گاز رو کم کم کردم حاصر شدم رفتم پیاده روی کل شهر صدای موزیک های شاد میامد همش با خودم میگفتم ای کاش همیشه اینطوری بود ولی اصلا شیرینی وشربت نخوردم چون این کارها رو اصلا قبول ندارم به چهارتا ادم سیر که هرروز خودشون شیرینی وشربت میخورن احتیاج نیست تعارف کنیم خلاصه یکم خرید ریز ومیز برای خانه کردم واومدم خانه رفتم هیتر اوردم نشستم جلوش یخ کرده بود.

واما یکشنبه از صبح برنامه داشتم کیک درست کنم ویه ناهار تپل صبح تا پاشدم دیدم خواری داره با دوستش که عروسیشه میره بازدید عروس منم پاشیدم یه املتی با روغن حیوانی  درست کردم خوردم برای بابا هم گذاشتم بعدش رفتم لوازم کیک رو از یخچال دراوردم وگوشت از فریزر دراوردم  برای ناهار قیمه درست کردم وبرای تولد خاله خانم کیک دورنگ درست کردم  رفتم سروقت کارهای ناهار تا ۳ همه چی آماده شد بادمجان وسیب زمینی هم سرخ کردم ماست وبرانی هم درست کردم جالبه که خواهری فقط دراز کشیده بود به کارهای من نگاه میکردانقدر از حرصم خندیدم که نگو تازه میگه چراغ  فر رو روشن بزار ببینم کیک در چه حالیه گفتم والا خسته میشی خواهر انقدر کار میکنی ساعت ۳/۳۰ یه سالادی خواهری درست کرد ودیگه ناهار خوردیم با خاله هم هماهنگ کردم که عصری میریم خانشون البته خواهروبرادر که تولد دوست مشترکشون دعوت بودن ومن وبابا قرار بود بریم خلاصه بعد ناهار رنگ درست کردم دادم خواهری زد تو این فاصله ابروهام رو مرتب کزردم سیبیل هارو صفا دادم خواهری میگه خدایی چطوری یکدقیقه نمیشینی خسته نمیشی گفتم والا کمرم درد میکنه ولی نشستنم نمیاد چکار کنم والا اینم یه نوع مریضیه که نمی توانم بشینم ویکم استراحت بدم به خودم بعدش رفتم یه دوشی گرفتم اومدم کلی خستگیم از تنم رفت ساعت ۷/۳۰ هم با بابا حاضر شدیم رفتیم  خاله اینا سمت خ ایران میشینن اونجا ها خیلی مذهبی هستن وقتی با مانتو وروسری میری یه جوری بهت نگاه میکنن انگار رفتی بیرون تمام محله ها رو تزیین کرده بودن خیابان هاشلوغ بود منم موزیک گذاشته بودم اصلا شیشه رو پایین نکشیدم گفتم تینا بی جنبه هستن یهو یه چیزی میگن بیا درست کن دیگه رفتیم خانه خاله تنها بود شوهروپسرش رفته بودن مسجد نماز بخوانن بابا هم وضو گرفت نماز بخوانه من وخاله هم کلی اختلاط کردیم وشوهرش اومد یکم عکس گرفتیم خاله خیلی مذهبی خشک ومتعصبه واصلا هیچ جوری نمیشه باهاش راه اومد تو مراسم ها اگر آهنگ باشه خاله میاد ولی بقیه باید آهنگ رو خاموش کنن مثلا نمیگه من نمیام میگه من میام اونا قطع کنن خلاصه دیکتاتوری عمل میکنه خلاصه یه جوری ادم رو اذیت میکنه این جور رفتارهاش ولی فوق العاده مهربونه خلاصه ما یمو همین یدونه خاله اونم روزگار اینطوریش کرده خدا به همنون کمک کنه تا بهتر باشیم برای هم وبه عقاید وروش زندگی هم احترام بگذاریم .

خدای مهربون ممنون بخاطر همه چی ممنون که هستی وتنهام نمیگذاری دوستت دارم.

چندبار نوشتم وبلاگ اسکای نصفه ونیمه سیوش کرد ویک تیکه هایشش پرید خلاصه امیدوارم ایندفعه درست بیاد .


سلام به همگی ایشالا که روزهای اردیبهشتی قشنگی رو سپری کنید.

از ۹ سالگی روزه گرفتم وهرروز سحری مامان بیدارمون میکرد ولی بابا اصرار که ولشون کن بزار بخوابن گناه دارن ولی مامان میگفت نه بهشون واجب شده باید بگیرن من وخواهر یک سال ونیم فاصله سنی داریم خواهر هم یکسال بعداز من شروع کرد دوسال بعداز سن تکلیف موشک بارون شدورفتیم روستای بابا اینا همه عمه هاوعموها اونجا بودن همونجا مدرسه رفتیم ولی درس که نمیدادن فقط وقت صرف کردن بود هیچ کدوم از دختر عمه ها وعموها وپسرها روزه نمیگرفتن جز من خواهر هم که با اونا قاطی شده بود ومیگفتن نرگس بنیش قوی تره ومن میگرفتم  تو اونجا شب ها اب تو منبع جمع میشد تو روز آفتابش سوزان بود میرفتم سرمو میکردم تو منبع آب از تشنگی وشعر علیمردان خان رو میخواندم (میگفتم آهای آهای ننه من تشنمه) ولی خودم بیشتر از همه دلم میخواست که بگیرم  .

تو دوره راهنمایی هم با دختر دایی ام همکلاس بودیم کلا خانواده مادریم هیچ کس روزه بگیر نیست البته دایی هام فقط وکرنه مادر وخاله که حتی باردار هم بودن روزه میگرفتن خلاصه همیشه دایی از امریکا موقع ماه رمضان میامد وغذاهای درخواستی هم داشت کتلت واز این مدل غذا ها دایی های دیگه رو هم با خودش میاوردومامان سفره مینداخت از اینجا تا اونجا خلاصه ما هم میشستیم پیششون واونا اصلا نمی گفتن بابا اینا روزه هستن تازه تعارف هم میکردن بیاین بخورید مامان هم به کارهاشون میخندید .

سال ۸۸ اتفاقی برمن افتاد که از اول برپایه دروغ ونماز خواندن مصلحتی واتفاق های اینطوری رخ داد منم که برای دل خودم روزه میگرفتم ونماز میخواندم رو دچار یه بد دلی کرد اون موضوع به یاری وکمک خدا تو خوب جایی اش تمام شد ولی تو محل کارم یکسری ادم اومدن که نماز اول وقت وروزه اشون ترک نمیشه ونمیشد ولی دروغ وفحش میدادن مثل آب خوردن من همیشه عاشق نمایشگاه قران بودم وهرسال میرفتم از وقتی که یه مشت روانشناس های حوزوی بی معلومات رو آوردن گذاشتن تو نمایشگاه که خود اون روانشناس نما ها تو زندگی خانوادگیشون پراز مشکل هستن وباز مشاوره میدن حالم از اونجا هم بد شد وقتی میشنیدم برای فلان  شب افطاری خدات تومن خرج لباس شبشونه وفلان رستوران گرون افطاری میدن اونم به ادم هایی که هرشب خانشون پلو وخورشت میخورن وسفره هاشون پره ولی باز به اینا افطار میدن باز هم حالم بهم خورد از این مدل با خدا حرف زدن .

عذر خواهی می کنم از اون عده دوستان عزیزی که خالصانه به این فرضیه دوزه وافطار می پردازن.

خدایا خودت میدانی وشاهد همه چی هستی ازت میخوام امسال بهم بیشتر صبوری وانسان بودن رو بهم یاد بدی وبتوانم اول انسان خوبی باشم ودست مظلوم رو بگیرم مممنون که همیشه کنارم هستی دوستت دارم مهربانم.

التماس دعا



سلام طاعات وعبادات همگی قبول درگاه حق 

صبح با سنگینی بدی از خواب بیدار شدم تو خواب هم داشتم برای خودم فکر می کردم آخه چندروزیه بخاطرماموریت رفتن آقای داماد اومدم پیش خواهراینا دیشب مامان پیام داده تو گروه که چند تا از خانم های همسایه قراره برن شمال نه منم برم بابات میگه نرو شما چی میگید من گفتم چندروزه وکی واز این حرفا گفتم چرا نری برو اگر مثل چند سال پیشم بودم کلی دمق میشدم از رفتن مامانم ولی خواهر گفت وا تنهایی نرو نه چیه؟ منم بهش گفتم چرا بزار تنهایی بره تجربه کنه خلاصه شب تا صبح به این فکر میکردم چرا مادرهای ما الویتشون شده بچه وشوهر خودشون رو فراموش میکنندخلاصه از خانه خواهر بعداز آماده شدن اومدم بیرون تو یه ساختمان نیمه ساخته دوتا کارگر افتاده بودن به جان هم یهو ذهنم رفت پیش اونا آخه چرا دعوا می کنند سرصبحی درکنارش داشتم به صبح زیبا وقشنگم سلام میکردم آخه تا پام رو از خانه میزارم بیرون یه خدای شکر بلند میگم آیت الکرسی ام رو میخوانم واز صدای خواندن پرنده ها لذت میبرم .

از خانه خواهر تا محل کارم تاکسی خور یا اتوبوس خور نیست پیاده ۲۰ راهه پیاده راه میافتم به مردم شهر نگاه میکنم هر کس داره به کاری میکنه یه مردی با کت وشلوار وکیف اداری یه پلاستیک آشغال دست گرفته ومیبره یکی دیگه با ماشین خلاصه خانه های خوشگل رو نگاه میکنم میگم چقدر دوست دارم بکی از این خانه های خوشگل مال من باشه عصر به عصر برسم خانه کلی به گلهای خوشگل تو بالکنش آب بدم یه چای لب سوز دم کنم بشینم در کنار اون گلهای زیبا نوش جان کنم از کوچه ها رد میشم به یه بیمارستان میرسم میبینم گله گله جا چادر زدن یک سری تو ماشین خوابیدن یک سری هم تو چادر خوابیدن تمام ماشین ها نمره شهرستانه کلی اسباب تو ماشینه دلم میسوزه که چرا تو شهرشون  امکانات نیست که اومدن به این بیمارستان دولتی سلاخ خانه بیمارستان حضرت رسول خلاصه با کلی دعا برای سلامتی بیماران از اونجا رد میشم میرسم به یه تره بار خانم های چرخ بدست تند تند درحال خرید کردن از کنار یه سبزی خورد کنی رد میشم بوی باقالی پاک کرده وسبزی باهم قاتی شده ویاد باقالی پلو میافتم از اونجا رو میشم تو یه خیابان پهن وزیبا که حالت بلوار می مونه بیشتر امتحان تعلیم رانندگی رو اونجا بذار میکنن دوسه تا ماشین لبنیاتی هم وایستادن تا خریدهای سوپر مارکت رو پیاده کنند وفتی میپیچم تو کوچه دفتر میگم خوب امروز چه کارهایی داشتم باید به کی وکجا زنگ میزدم سفارش کی و باید ثبت میکردم خلاصه ذهن شلوغ یک روز من انقدر به همه چی فکر میکنم ذهنم پروشلوغه ایشالا که خدا همه مریض هارو شفا بده ایشالا که خدا به هممون آرامش بده دل شاد وسلامتی داشته باشیم همگی .

خداجون بابت همه نعمت های خوبت ازت ممنونم دوستت دارم



 سلام به همگی 

شب چهارشنبه خانه خواهر بودم آخرشب انگاری یکی من رو از اسمان به زمین کوبید انقدر بدنم درد میکرد ولرز داشتم که نگو یه ژاکت از خواهرگرفتم پوشیدم یه لیوان چای سبز دم کردم خوردم رفتم بخوابم یه قرص هم خوردم ولی تا صبح تو رختخواب جون دادم صبح لیدارشدم با اسنپ اومدم سرکار ولی اصلا حال وروزم خوش نبود تا عصر فقط مثل مار به خودم میپیچیدم یه قرص دیگه خوردم ولی اصلا خوب نشدم به مامان گفتم ساعت ۴ اومد دنبالم رفتم خانه به پتو پیچیدم ویکم اویشن دم کرده بود مامان خوردم ویکم خوابم برد ساعت ۷ پاشدم رفتم دکتر هرکی اومده بود همینطور بود ولی گوش هام هم درد داشت کلی اونجا نشیتم تا نوبتم بشه هرکس از دری صحبت میکرد این دکتره خیلی حاذقه با یه نسخه کلی حال ادم رو میفهمه ساعت ۸ تازه نوبتم شد گوشم رو دید گفت التهاب داره نوبت رسید به کمر دردم معاینه کرد گفت تو این سن چرا انقدر داغونه کمرت همش هم به خاطر گودیه کمره به قول دوستمون(مامانم داره دایی ام داره من نداشته باشم خدا به دور

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هک و امنیت رادیو خط خطی ساخت‌وساز برتر Cheryl ساسان بهادرخان فروش ورق اهن شیروانی رنگی گالوانیزه کرکره ای سیاه میل و میل Mike جنبش مرصوص حدیث نما